با قهر و قیض از خانه زده بودم بیرون. تحمل شنیدن حرفهای تکراری مادرم را نداشتم. هر روز گیر میداد که این چه سر و وضعی است برای خودت درست میکنی. مگر من تو را به دنیا نیاوردم. مگر سر سفره پدرت بزرگ نشدی. مگر وقتی بچه بودی عاشق چادرت نبودی و از این حرفها. حوصله نداشتم جوابی بدهم. چون بحث کردنمان بیفایده بود. مادرم نمیخواست بپذیرد که دخترش بزرگ شده و خودش باید تصمیم بگیرد که چه بپوشد و چه نپوشد. هر چه میگفتم مگر سارا و بقیه دوستانم چه بیشتر از من دارند که من ندارم. اصلا خود خدا هم طرفدار زیبایی است. بد است میخواهم زیبا باشم. باز مادرم بحث جدیدی پیش میکشید و حرف دیگری میزد.
با مرور این حرفها در ذهنم، بیاختیار بغض میکنم و سرم را برمیگردانم رو به پنجره اتوبوس تا کسی اشکهایم را نبیند. تصویرم در شیشه پنجره نقش میبندد. یک لحظه انگار با آدم غریبهای روبهرو میشوم. آدمی که نمیدانم حالا واقعا زیبا شده یا نه. اما با این رنگ و لعابی که دارد خوب میدانم از سادگی و معصومیت دو سه سال پیشش خبری نیست. رنگ موهایش رنگ موهای سارا است و مدل آرایشش مثل آن بازیگر معروف. پس خودش کجاست؟ چرا یادم نمیآید چه شکلی بودم. وقتی بچه بودم پدرم میگفت شبیه مریم مقدسی. اگر حالا زنده بود و در تصادف جان سالم به در برده بود خیلی دوست داشتم بدانم چطور صدایم میکرد و چه میگفت.
اشکهایم بند نمیآید. هنوز یک ایستگاه مانده تا به قرارم با سارا برسم. اما فضای بسته اتوبوس دارد خفهام میکند. طاقت نمیآورم و پیاده میشوم. زیر سایه درختها قدم میزنم و اشک میریزم. اول از شدت دلتنگی برای پدرم اما بعد برای خودم گریه میکنم. برای آشفتگی و گمشتگیام. نمیدانم باید چه تصمیمی بگیرم. دوباره تنها باشم و با همه دوستانم قطع رابطه کنم. یا من هم مثل آنها دو روز دنیا را خوش بگذرانم و به آخرش فکر نکنم. اصلا به هیچ چیز فکر نکنم. حتی به قلب مادرم که حتما شکسته است. دلم برایش میسوزد. میدانم چقدر سختی کشیده تا من را بزرگ کند و ته دلش جز مهربانی چیزی نیست.
سرم را بالا میگیرم و به آسمان آبی از لابهلای برگهای سبز نگاه میکنم. یادم نیست آخرین بار کی نماز خواندم و بعدش حرفهای ته دلم را بر زبان آوردهام. اما خسته شدهام. از خدا میخواهم اگر مسیرم اشتباه است امروز یک نشانهای برایم بفرستد. یک چیزی که حالم را عوض کند. دلم را زیر و رو کند. یک چیزی که راه درست را برایم روشن کند. دستمالم را از جیبم درمیآورم و اشکهایم را پاک میکنم. دستمال سیاه میشود. تازه یادم میآید که آرایش داشتهام و حالا حتما حسابی به هم ریخته. موهایم را کنار میزنم و قدمهایم را تند میکنم تا زودتر به سارا برسم.
یک کوچه مانده به کافه ایستادهام تا سارا بیاید. مثل همیشه دیر کرده و معطل ماندهام. ماشینی سر کوچه ترمز میکند و میایستد. نگاهم به سرنشین جلوی ماشین میافتد. جا میخورم. کسی شبیه سردار سلیمانی درون آن نشسته و دارد با یک موبایل ساده صحبت میکند. به اطراف نگاه میکنم و دوباره به داخل ماشین خیره میشوم. هر چه بیشتر نگاه میکنم بیشتر مطمئن میشوم که این شخص خود سردار سلیمانی است. یادم است پدرم هر وقت نامش را میشنید چقدر به خوبی از او یاد میکرد. میگفت او با همه فرق دارد و حسابش از بقیه جدا است. از پشت سرم صدای سارا را میشنوم.
-مریم کجایی دختر؟
-ببین. داخل این ماشین سردار سلیمانیه. سارا بیتفاوت لبخندی میزند و میگوید: «چی میگی تو؟ مگه میشه بدون بادیگارد و محافظ اینجا باشه؟» شالم را زود مرتب میکنم و دستش را میگیرم و به طرف ماشین میکشانم. آرام
میزنم به پنجره ماشین. شیشه پایین میرود. انگار زبانم بند آمده. سارا با آرنج به پهلویم میزند که میگویم: «ببخشید… شما سردار سلیمانی هستید؟» سردار میخندد و میگوید: «بله.» خوشحال میشوم و سریع میگویم: «میشه بهمون یادگاری بدید؟» تسبیح سبز زیبایی در دست سردار است که انگار وسطش را گرفته تا تعداد ذکرهایی که گفته به هم نریزد. آن را بالا میآورد و میگوید: «بفرمایید.» همین که میآیم تسبیح را بگیرم سارا آن را از دستم میقاپد. دلم میخواهد خفهاش کنم. مچ دستش را میگیرم و میگویم: «بدش به من. برای من بود.» سردار میخندد. انگشترش را از دستی که جانباز و کمی خمیده است در میآورد. مقابلم میگیرد و میگوید: «این هم برای شما!» انگشتر را میگیرم و سرم را میاندازم پایین. احساس میکنم کسی از میان آسمان دارد نگاهم میکند و لبخند میزند.
منبع: کتاب سلیمانی عزیز
رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب