اخلاق و رفتارش او را از همسن و سالانش متمایز کرده بود. مویه میکرد، و زیر لب «یا زینب» میگفت. نگاهش به دانههای تسبیحی بود که روی هم میافتادند. آمده بود و به مادرش گفته بود که برایش دعا کند. چون اجازه رفتن به او نمیدهند.
روزی که میخواست برود خیلی خوشحال بود؛ انگار که بهشت را نشانش داده باشند. بیست و چهار سال سن داشت که حرم حضرت زینب(س) را زیارت کرد. موهای بلوند تیره، و ابروهای کشیدهی پیوستهای داشت. فروشندهی مغازهی لبنیاتی بود. روزی که دختری برای دیدن چشمهای رنگی عباس به آنجا رفته بود را در مغازه تنها میگذارد و بیرون میآید؛ مشغول حرف زدن با صاحب مغازه کناری میشود. صدای مویهی «یا زینب» او را میشنوم.
چند ماه از شهادت عباس در خانطومان حلب گذشته بود. حاج قاسم تصمیم گرفته بود سری به خانواده شهدای شهریار و محله ما بزند. قرار شد اول هم از منزل ما شروع کنند. بهجز شهید ما، شهید مصطفی صدرزاده، و شهید عفتی، و شهید محمد آژن هم بودند. من خودم عضو کادر سپاه بودم. حاجی مایل بودند اول با ما دیدارداشته باشند. به من خبر دادند که چنین تصمیمی گرفته شده است. همراه چند نفر برای استقبال رفتیم.
سردار که رسید؛ مانده بودم چگونه حرفم را بزنم که بیادبی محسوب نشود! درونم ناآرام بود. حزن و امید سایهشان را پهن کرده بودند در وجودم، و گاهی از هم پیشی میگرفتند. خودم را جمع و جور کردم.
«حاج آقا شرمنده، در منطقه ما بهجز عباس سه خانواده شهید دیگر هم حضوردارند، لطفاً اول دیداری با آنها داشته باشید.»
حاجی برای لحظهای نگاهش روی من قفل شد؛ چشمانم را به زمین دوختم. پرسیدند چرا؟
«حاج آقا آنها زودتر از عباس من شهید شدند. لطفاً اول به منزل آنها بروید دست آخر بنده در خدمت شما هستم که بیشتر از حضورتان استفاده کنم. در و از محضرتان استفاده کنیم.»
حاجی لبخند کِشداری زد که دندانهایش پیدا شد.
«میخواهی زمان بیشتری بخری؟»
«به هر حال اول حق آنهاست که شما را ببینند. »
دستش را بالا آورد و دوباری روی بازوی چپم زد. حاج قاسم از پیشنهادم استقبال کرد؛ و به دیدار خانواده شهدای دیگر رفتند.
ساعت دوازده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. آمدند. دو ساعتی با هم گپ زدیم. چشمش افتاد به قاب عکسی که عباس با لباس رزمی، مدالی در گردنش و جامی در دستش است.
«تک پسر ماست عباس، استاد مربی و داوری بینالمللی ورزش رزمی هاپکیدو را از کره گرفته بود. اربعین وقتی رفته بود کربلا، تو حرم حضرت عباس نذر میکنه تا برسه به حرم حضرت زینب(س) آب نخوره! چایی ودوغ و اینا میخورد اما آب نه!»
حاجی صحبت میکرد. صدایش دلنشین و آرام بود؛ از عباس میگفت و منطقه. از غریبی حرم، و نانجیبی دشمن! من و مادر عباس تلاش میکردیم تا درگیر احساسات نشویم و گریه نکنیم. سرم را که بالا آوردم دیدم حاجی سرش پایین است و اشک از گوشهی چشمش راه باز کرده به گونههایش. بدون هیچ ملاحظهای شروع کرد به گریه کردن. صورتم داغ شد و چشمانم پُر آب.
صحبتهایمان به پایان رسیده بود. استکان چای را زمین گذاشت؛
«از من چه میخواهی؟ »
«حاج آقا برگه اعزام به سوریه.»
نگاهی به معاونشان سردار امام قلی کردند.
«آقای آبیاری فردا به سوریه اعزام خواهند شد.»
بعد نگاهی نافذ به من انداختند.»
«راستی خانوادت راضی هستند که قصد رفتن داری؟ »
«بله حاج آقا .» ادامه دادم.
«شما اولین باری که به لبنان رفتید کی بود؟»
«چطور؟»
«من سال 61 یا 62 رفتم.»
«به سن شما نمی خوره.»
تعجب در چهرهی حاجی نمایان شد. یکی از همراهان گفت.
«حاجی حکمش را آورده دیدهایم، هشت ماه در فلسطین مبارزه کرده و در لبنان بودهاند.»
«حاج آقا همه را گفتم تا مطمئن باشید که خانواده راضی هستند.»
میدانستم رضایت خانواده در هر امری برای حاجی خیلی مهم است. خندهی کوتاهی کرد.
«حکمت را همه دیدهاند بهجز من.»
ساعت 3 صبح روز جمعه با حالی آشفته از خواب پریدم. وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم. با اولین پیام روی گوشی، متوجه شهادت حاج قاسم شدم. اولین مطلبی که ذهنم را درگیر کرد؛ گریههایش بهخاطر عباس بود. حاج قاسم برای شهدا خیلی اشک میریخت. آن روز هم خیلی اشک ریخت برای شهدا، و میگفت من جا ماندهام. همانطور که حضرت آقا فرمودند: «راه عاقبت بخیری اشک است.» گوشی در دست هق هق گریههایم بلند شد. خدا عباس را دوباره از من گرفت. احساسی دوگانه در من بود؛ از طرفی برای شهادت و عاقبت بخیری حاجی خوشحال بودم؛ و از طرفی هم از بیعلمدار شدنمان اشک میریختم. وقتی اشکهای مردم برای حاج قاسم را میدیدم؛ یاد گریههایش افتادم. مزد آنهمه گریه و بیقراری برای شهدا همین بود. که مردم از هر قشر و عقیده سیاسی اینطور برای او بی قراری کنند. صدای مویهی «یا زینب» می آمد.
خدیجه بهرامینیا
روزی که میخواست برود خیلی خوشحال بود؛ انگار که بهشت را نشانش داده باشند. بیست و چهار سال سن داشت که حرم حضرت زینب(س) را زیارت کرد. موهای بلوند تیره، و ابروهای کشیدهی پیوستهای داشت. فروشندهی مغازهی لبنیاتی بود. روزی که دختری برای دیدن چشمهای رنگی عباس به آنجا رفته بود را در مغازه تنها میگذارد و بیرون میآید؛ مشغول حرف زدن با صاحب مغازه کناری میشود. صدای مویهی «یا زینب» او را میشنوم.
چند ماه از شهادت عباس در خانطومان حلب گذشته بود. حاج قاسم تصمیم گرفته بود سری به خانواده شهدای شهریار و محله ما بزند. قرار شد اول هم از منزل ما شروع کنند. بهجز شهید ما، شهید مصطفی صدرزاده، و شهید عفتی، و شهید محمد آژن هم بودند. من خودم عضو کادر سپاه بودم. حاجی مایل بودند اول با ما دیدارداشته باشند. به من خبر دادند که چنین تصمیمی گرفته شده است. همراه چند نفر برای استقبال رفتیم.
سردار که رسید؛ مانده بودم چگونه حرفم را بزنم که بیادبی محسوب نشود! درونم ناآرام بود. حزن و امید سایهشان را پهن کرده بودند در وجودم، و گاهی از هم پیشی میگرفتند. خودم را جمع و جور کردم.
«حاج آقا شرمنده، در منطقه ما بهجز عباس سه خانواده شهید دیگر هم حضوردارند، لطفاً اول دیداری با آنها داشته باشید.»
حاجی برای لحظهای نگاهش روی من قفل شد؛ چشمانم را به زمین دوختم. پرسیدند چرا؟
«حاج آقا آنها زودتر از عباس من شهید شدند. لطفاً اول به منزل آنها بروید دست آخر بنده در خدمت شما هستم که بیشتر از حضورتان استفاده کنم. در و از محضرتان استفاده کنیم.»
حاجی لبخند کِشداری زد که دندانهایش پیدا شد.
«میخواهی زمان بیشتری بخری؟»
«به هر حال اول حق آنهاست که شما را ببینند. »
دستش را بالا آورد و دوباری روی بازوی چپم زد. حاج قاسم از پیشنهادم استقبال کرد؛ و به دیدار خانواده شهدای دیگر رفتند.
ساعت دوازده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. آمدند. دو ساعتی با هم گپ زدیم. چشمش افتاد به قاب عکسی که عباس با لباس رزمی، مدالی در گردنش و جامی در دستش است.
«تک پسر ماست عباس، استاد مربی و داوری بینالمللی ورزش رزمی هاپکیدو را از کره گرفته بود. اربعین وقتی رفته بود کربلا، تو حرم حضرت عباس نذر میکنه تا برسه به حرم حضرت زینب(س) آب نخوره! چایی ودوغ و اینا میخورد اما آب نه!»
حاجی صحبت میکرد. صدایش دلنشین و آرام بود؛ از عباس میگفت و منطقه. از غریبی حرم، و نانجیبی دشمن! من و مادر عباس تلاش میکردیم تا درگیر احساسات نشویم و گریه نکنیم. سرم را که بالا آوردم دیدم حاجی سرش پایین است و اشک از گوشهی چشمش راه باز کرده به گونههایش. بدون هیچ ملاحظهای شروع کرد به گریه کردن. صورتم داغ شد و چشمانم پُر آب.
صحبتهایمان به پایان رسیده بود. استکان چای را زمین گذاشت؛
«از من چه میخواهی؟ »
«حاج آقا برگه اعزام به سوریه.»
نگاهی به معاونشان سردار امام قلی کردند.
«آقای آبیاری فردا به سوریه اعزام خواهند شد.»
بعد نگاهی نافذ به من انداختند.»
«راستی خانوادت راضی هستند که قصد رفتن داری؟ »
«بله حاج آقا .» ادامه دادم.
«شما اولین باری که به لبنان رفتید کی بود؟»
«چطور؟»
«من سال 61 یا 62 رفتم.»
«به سن شما نمی خوره.»
تعجب در چهرهی حاجی نمایان شد. یکی از همراهان گفت.
«حاجی حکمش را آورده دیدهایم، هشت ماه در فلسطین مبارزه کرده و در لبنان بودهاند.»
«حاج آقا همه را گفتم تا مطمئن باشید که خانواده راضی هستند.»
میدانستم رضایت خانواده در هر امری برای حاجی خیلی مهم است. خندهی کوتاهی کرد.
«حکمت را همه دیدهاند بهجز من.»
ساعت 3 صبح روز جمعه با حالی آشفته از خواب پریدم. وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم. با اولین پیام روی گوشی، متوجه شهادت حاج قاسم شدم. اولین مطلبی که ذهنم را درگیر کرد؛ گریههایش بهخاطر عباس بود. حاج قاسم برای شهدا خیلی اشک میریخت. آن روز هم خیلی اشک ریخت برای شهدا، و میگفت من جا ماندهام. همانطور که حضرت آقا فرمودند: «راه عاقبت بخیری اشک است.» گوشی در دست هق هق گریههایم بلند شد. خدا عباس را دوباره از من گرفت. احساسی دوگانه در من بود؛ از طرفی برای شهادت و عاقبت بخیری حاجی خوشحال بودم؛ و از طرفی هم از بیعلمدار شدنمان اشک میریختم. وقتی اشکهای مردم برای حاج قاسم را میدیدم؛ یاد گریههایش افتادم. مزد آنهمه گریه و بیقراری برای شهدا همین بود. که مردم از هر قشر و عقیده سیاسی اینطور برای او بی قراری کنند. صدای مویهی «یا زینب» می آمد.
خدیجه بهرامینیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب