مطالب

راست قامت


شنبه , 13 خرداد 1402
راست قامت

حیدر رفته بود. درست زمانی که اوج زندگی‌اش بود. انگار نه انگار پسرش تازه پا گرفته بود و مثل قند شیرین شده بود. حتی کاری نداشت حالا که نیست حاجی در این عملیات‌ چه کسی را جایش صدا کند و فرماندهی را به که بسپارد. در چشم به هم زدنی در میانه کار، بال گرفت و تنهایی پر زد و آنقدر بالا رفت که دیگر دست هیچکدام‌مان به او نرسد. فقط مانده‌ام این خبر را در این روزهای سخت عملیات چطور به حاجی بدهم.



به حرم حضرت زینب پناه آورده‌ام. ماشین را کنار دیوار سیمانی که عکس شهدا روی آن‌ها نقش بسته پارک می‌کنم و یکی‌یکی یاد شهدا برایم زنده می‌شود. با قدم‌هایی سنگین جلو می‌روم و انگار تمام غم عالم را  به دوش می‌کشم. رفتن حاج حیدر یعنی شکستن کمر یک قرارگاه. یعنی تنها شدن حاجی. وقتی کاری را به او می‌سپرد دیگر همه می‌فهمیدند آن کار آنقدر سخت و مهم است که دیگر حاجی بهترین نیرویش را به میدان آورده؛ حیدرش را. همان که رمز بی سیمش همیشه ۱۱۰ بود و عجیب عاشق امیرالمومنین بود.



قدم در صحن خاک گرفته می‌گذارم و بی هیچ حرفی فقط به گنبد طلایی خیره می‌شوم. صبر می‌بینم و صبر و سکوتی باعظمت. از خود بی‌بی مدد می‌گیرم و گوشه‌ای می‌نشینم و توسلی می‌کنم. قامت بلند حاج حیدر در مقابلم نقش می‌بندد . برگه مرخصی را پاره می‌کند و می‌گوید: «بچه‌ها پاشید بریم خناضر. عملیات داریم.» می‌گویم: «حاجی شما داشتی می‌رفتی مرخصی. خانمت پا به ماهه. شما برید ما هستیم» می‌گوید: «نه حاجی صدام کرده، باید برم.»



۲۵ روز بالای کوه‌های خناضر جنگیدیم تا کار داعشی‌ها را یکسره کردیم. بعد از عملیات حاجی رو به حیدر گفت: «حیدر کی می‌خوای بری خونه؟» گفت: «شما اجازه می‌دی؟» حاجی بوسیدش و گفت: «حیدرجان برو.» رفت و عیالش را که در سوریه بود آورد. دور حرم چرخاند و بعد آن‌ها را فرستاد ایران و خودش ماند. اما نمی‌دانستم قرار است فقط تا وسط این عملیات بماند و ما را تنها بگذارد. آن هم عملیات حماه که احتمال پیروز شدنمان در آن خیلی نیست.



به مقر فرماندهی می‌رسم. نمی‌دانم چه مقدمه‌ای بچینم و خبر شهادت حیدر را چگونه بدم. در اتاق جلسه را آرام باز می‌کنم و با سر سلام می‌کند و کناری می‌ایستم. حاجی پای نقشه ایستاده و دارد فرمانده‌ها را برای ادامه عملیات توجیه می‌کند. سرش را بالا می‌آورد و به من خیره می‌شود که یعنی کارت را بگو. چشم‌هایم خیس می‌شود و آرام می‌گویم: «حاجی عرض تسلیت. حیدرت رفت.» حاجی همان جا می‌نشیند روی زمین. تمام اتاق سکوت و بهت می‌شود. حاجی می‌گوید: «انا لله و انا الیه راجعون. حیدر از ما سبقت گرفت. خوش به حالش.» بعد بلند می‌شود. راست‌قامت می‌ایستد پای نقشه و توجیه منطقه را ادامه می‌دهد.



منبع: کتاب سلیمانی عزیز



رقیه بابایی
۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب