با زن همسایه توی صف نماز آشنا شده بودم، دقیقا بین دو نماز مغرب و عشا، آنجا که سه صلوات پشت سر هم تمام میشود، آدمها به هم دست میدهند و انگشت سبابهی خود را میبوسند. خانم خوبی بود، هر دو توی یک مجتمع زندگی میکردیم و همسرانمان با هم همکار بودند. عصر یک روز کشدار تابستانی برای اولینبار رفتم خانهی همسایه. از گلدانهام، چندساقه پتوس و برگ بیدی قلمه زدم تا دست خالی نرفته باشم. زن همسایه، در را که بازکرد، گمان کردم وارد جهازفروشی شدهام. خانهاش بوی لوازمهای نو میداد، لوازماش شیک و روی مد بودند و قدر یک بند انگشت پرز فرش روی جوراب و چادرم نشسته بود. آمدم بپرسم تازهعروس است یا نه که یادم آمد یک دختر هشتساله دارد! رفت و آمدمان چندبار تکرار شد، روزهایی که مردها ماموریت بودند یا اضافهکار داشتند. هربار که از کنار خانم همسایه بلند میشدم، توی کولهبارم انبوهی از اسم و رسم لوازم برقی و ظرف و کاسه و دکوریجات بود، تمام گپ و گفتمان دربارهی خنزر پنزرهای خانه بود، آفها، حراجیها، لوکسفروشیها.
همسایهمان معتقد بود عمر هر وسیله پنج سال است و بعد از آن باید اسباب اثاثیه را نو کنی. من از مدل مبلهایشان خوشم میآمد و زن همسایه میگفت کلی وام گرفتهاند برای خرید آن مبلها!
یک روز از خانهی همسایه که برگشتم، کلید انداختم آمدم توی خانه، تیر و تختههای رنگپریده، میزنهارخوری جهاز مادرشوهرم، یخچالی که ساید نبود، کتابخانهای که لبریز شده بود، پشتیهای دستبافت و کنارهی سفید خاری شدند توی چشمهام انگار!
از لنگه به لنگه بودن تابلوهای روی دیوار بغضم گرفت؛ چهارقل، تصویر یک زوج زیر باران، منظرهی کوه، آهویی که توی بغل امامرضا خوابیده بود، کنار امام خمینی و سردارسلیمانی که جدی و سوالی نگاهم میکرد!
پس چرا هرکس وارد خانهی ما میشد میگفت: خونهتون چه دلبازه! چه باسلیقهست! یعنی همه اهل چاخان بودند؟!
چندوقت بعد سالگرد سردار بود، آقایی از دوستان ایشان توی سالن آمفیتئاتر دانشگاهمان از سیرهی سردار میگفت و از خانهی سادهشان، دوست سردار میگفت وسایل خانهی ایشان مال بیست سال پیش است! یاد حرف همسایه افتادم که عمر وسیلههاش پنجسال بودند!
من که دلم با اسراف و تجملات صاف نمیشد، دیدم که سنت مردان خدا پسندیدهتر است، منصفانهتر است و خدا را خوش میآید پس…قلبم آرام گرفت.
۲️⃣
من هیچوقت فکر نمیکردم روزی گزینهی اسنپوانت را لمس کنم و منتظر یک وانت بایستم کنار خیابان!
آنروز چهارشنبه بود، از سر درس برمیگشتم خانه که وسط راه موتورم خراب شد و هرکار کردم روشن نشد که نشد! مانده بودم توی راه و تلفن به دست زنگ میزدم به هرکس که میشد روی رفاقتاش حساب کرد! همه دست رد زدند به سینهام! منطقی هم بود، مثلا انتظار داشتم آنهایی که ماشین سواری داشتند، موتور خراب را کجای ماشینشان جا بدهند؟!
گوشی همراهم زنگ خورد، رانندهی وانت بود که ازم پرسید دقیقا کجا ایستادهام و لحظاتی بعد یک وانت سفید خسته، جلوی پام ترمز زد.
روی سر و صورت راننده، گرد پیری نشسته بود ولی قبراق بود، بی آنکه بگویم آمد کمک داد، موتور را دوتایی چپاندیم عقب وانت و با طناب سفت و محکم بستیمش. آمدم سوار ماشین شوم دیدم عرق از سر و روی پیرمرد میریزد، فوری گفتم: آقا یک دقیقه صبر کنید من از این بقالی دو تا آبمیوه بگیرم. راننده نگذاشت جملهام را تمام کنم، گفت: بیا بشین بریم حاجآقا چای دارم توی ماشین. بیحرف نشستم جای شاگرد و راننده، جنگی از فلاسکاش یک لیوان چای برایم ریخت، بعد با دستمال دور گردنش، پیشانیش را خشک کرد و استارت زد. مشتی بود و خوشم آمده بود از رفتارش. زل زده بودم به سه تا عکس کوچکی که روی صفحهی کیلومترشمار چسبانده بود و میخواستم سر صحبت را بازکنم تا مسیر کوتاه شود که خودش گفت: حاجقاسم، محمدحسین، قاسم. بعد منتظر سوالهای من نماند و گفت: حاجی رو که میشناسی! این عکس وسطی هم محمدحسین پسرمه، اوس کریم به ما دیر اولاد داد وقتی هم که داد، بچه مریض بود، راه نمیرفت. پونزدهسال روی تخم چشمام بزرگش کردم، دیوونهی کربلا بودم، دلم برای امام رضا میرفت ولی بخاطر محمدحسین پامو از شهر بیرون نمیذاشتم این سالها! نه میشد جایی ببریمش نه دلم میاومد خودم تنها برم سفر، بچه دق میکرد وگرنه! تا همین چندسال پیش که رفیقام جمع شدن اربعین برن کربلا که دیگه بند دلم پاره شد، عیالم گفت برو ولی از ممدحسین حیا میکردم. حاجی منو میشناخت، چندنوبت براشون بار جابجا کردهبودم، جمعهها عصر که خونهشون روضه داشتن، پا منبر روضهشون مینشستم. یه جمعه بعد روضه، جوونا دورش جمع بودن، منم گفتم بشینم درددل کنم با حاجی. حاجی
گفت دور کربلا رو خط بکشم بخاطر ممدحسین، راستم میگفت، بچهام به من وابسته بود، حاجی گفت ثواب زیارتهاشو میده به من…
مرد راننده آهی کشید و ادامه داد: من که اونسال نرفتم کربلا، چند وقت بعدش ولی پسرم که قلبش هم ناکوک بود، عمرشو داد به شما. حاجآقا کمرم شکست بخدا، اون بچه هیچوقت عصای دستم نمیشد ولی جونم بود و ممدحسین…
لیوان چای توی دستم ماسیده بود و تندتند آب دهانم را قورت میداد تا جلوی مرد راننده نزنم زیر گریه.
چراغ سبز شدهبود که راننده نفسی گرفت و گفت: بعد ممدحسین دوبار رفتم مشهد، یه بار کربلا، معجزه بود که عیالم باز بار شیشه داشت، یه بار که حاجی رو دیدم بهش گفتم، خندید و گفت: دیدی خدا به پیرمردا رحم میکنه.
مرد راننده خودش هم خندهاش گرفته بود، من هم جرات پیدا کردم و خندیدم.
مرد عکس سوم را برداشت و گذاشت روی لبهاش، پسربچهی بانمکی از توی عکس میخندید و بعد گفت: این آقا قاسم منه که دو ماه بعد شهادت حاجی به دنیا اومد، هم قلبش سالمه هم جفت پاهاش…
فرزانه سادات حیدری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب