سه سال از غلط زیادی رئیسجمهور وقت آمریکا گذشت. وقتی که ماشین حاج قاسم به دستور مستقیم او، زده شد. یکی از یاران او که بعد از شهادتشان، به وفور نامش را شنیدهایم ابومهدی المهندس بود. نام اصلی او جمال جعفر محمد علی آلابراهیم تمیمی است. ما حاجقاسم را هم نمیشناختیم، چه برسد به ابومهدی المهندس. آنقدر شبیه حاجقاسم بود که معاون ابومهدی میگوید انگار یک نفر بودند.
این بار گذری کنیم بر خاطرات بهجا مانده از این یار قدیمی حاج قاسم…
دینداری
مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. سر قضیه کشف حجاب، از خرمشهر، به بصره مهاجرت میکنند. روضهخوان معروفی در شمال بصره بود. از کودکی با جلسات قرآن انس داشت؛ در مساجد شهر بصره مرتب حضور مییافت و در نمازهای جماعت و جلسات قرآن شرکت میکرد.
معمولا ماه رمضان بعد از نماز عصر حاج ابومهدی در دفتر خود در تهران با صوتی بسیار عالی یک جزء از آیات قرآن را تلاوت میکرد. زمانی که حاج ابومهدی و حاجقاسم سلیمانی برای انجام عملیات حرکت میکردند، در صندلیهای عقب خودرو مینشستند و معمولاً قرآن به دست داشتند و گاهی هم آیات قرآن را قرائت میکردند.
حتی حاج ابومهدی هر زمان که از مسالهای ناراحت میشد، برای رسیدن به آرامش آیات قرآن را میخواند. در سالهای آخر حیات حاج ابومهدی با او ارتباط نزدیکتری داشتم و شاهد بودم که در ماههای رجب و شعبان روزه میگرفتند و معمولا غذای سبک میخورد.
خانواده
با همه ازدحام کاری، هیچ وقت از خانوادهاش غافل نبود. میدیدم که او پیگیر همه امور خانواده بود و به کارهایشان رسیدگی میکرد. با همسرش، دختران و نوهها به زیبایی صحبت میکرد و پیگیر احوال آنان میشد.
هیچ زمانی نبود که خانواده با او تماس بگیرد و پاسخ ندهد، حتی اگر در جلسه هم بود، سعی میکرد کوتاه جوابدهد. خیلیها از نوع صحبتکردن حاج ابومهدی با خانواده، فرزندان و نوههایش تعجب میکردند و میگفتند ابومهدی از کلماتی استفاده میکند که بسیاری از ما تا به امروز آنها را بیان نکردیم؛ آنقدر که در بیان کلماتش به خانواده و فرزندان و نوههایش عشقورزی میکرد.
*
پدرم بسیار شوخطبع بودند، اگر در خانه کسی غمگین بود، پدرم بسیار شوخی میکردند، گاهی پیش میآمد که من در خانه در حال گریه بودم، محال بود پدرم مرا نخنداند، یعنی هنوز اشکهایم روی صورتم بود که میخندیدم، در قلبش حرفهای بسیاری بود که هیچگاه به ما بروز نداد، روزهای آخر بیشتر سکوت میکرد.
اسطوره
مردم عراق، معمولاً بعد از مدتی که یک فرد عهدهدار سمتی میشود به او بدبین میشوند و علیه او در جامعه صحبت میکنند، حرفهایی از قبیل فلانی پسرش دزد است و… ولیکن در مورد ابومهدی اینگونه جملات به کار نمیرفت
او پسری نداشت که بخواهند دربارهاش حرف بزنند و دامادش، فرزند شهید بود. مهمترین راز محبوبیت ابومهدی دوری او از مسائل حاشیهای و مادی بود.
تمام فکر و ذهنش معطوف به جهاد و جنگ با استکبار بود. دنبال تصاحب وزارت و نخستوزیری نبود، با اینکه بارها به او سمتهای رده بالا پیشنهاد شده بود. میگفت کار من جهاد کردن است. او هیچگاه گروه و حزب سیاسی تشکیل نداد و اظهار نظر جناحی نکرد و همیشه سعی میکرد همانند یک فرمانده جامعالاطراف بین گروهها حکمیت کند.
تنها بین نظامیان، بلکه بین تودههای مختلف مردم عراق محبوبیت داشت و به نوعی اسطوره خیلی از مردم عراق بود.
حُسن خلق
اهل مقدسبازی نبود، معنوی بود، اما شوخی و مزاح هم میکرد و دل همنشینانش را شاد میکرد. متواضع بود، به مجاهدان و خانواده شهدا بسیار رسیدگی میکرد. اگر مجاهدان صاحب فرزند میشدند، همیشه برای فرزندانشان هدیه میخرید. هیچوقت از وضعیت زندگی اطرافیانش غافل نبود. فرزند یکی از مسؤولان دفترش بیماری قند داشت و ابومهدی همیشه جویای احوال او بود و بسیار کمک میکرد. حتی شرایط سفر را برای آنان مهیا میکرد.
حاج ابومهدی خیلی خوشرو و خندان بود. خوشاخلاق بود. اگر یک مدتی او را نمیدیدم، دلم برایش تنگ میشد.
*
حاج ابومهدی به خرما بسیار علاقه داشت؛ یک شب با هم به ملاقات یکی از مجاهدان که بیمار شده بود، رفتیم، بعد از آن حاج ابومهدی با من به مقر آمد و در دفتر نشستیم و درباره کار صحبت کردیم، یک جعبه خرما را که یکی از دوستانم برایم آورده بود مقابل حاج ابومهدی گرفتم تا چند خرما بردارد، اما با همان روحیه همیشگی شروع کرد شوخی کردن و گفت چند خرما فایدهای ندارد، کل جعبه خرما را گرفت و با خود بُرد!
*
در دفتر کارش، میز پینگپنگ گذاشته بود، یک بار به من گفت: بیا پینگپنگ بازی کنیم. تابحال بازی نکردهبودم. در همان دست اول که مرا برد، به او گفتم: دیگه پشت سر شما نماز نمیخونم، از نظر من عدالت ندارین! آخه شما با یه مستضعفی که هیچی بلد نیس، اینجوری بازی میکنید که ببرین؟
و دوتایی زدیم زیر خنده. همینقدر راحت، صمیمی و بیتکلف بود.
ابومهدی خیلی باحوصله بود و در کنار تعدد کارها و شاید سرشلوغیهایش موضوعات را کامل میگفت، وقت میگذاشت و کار را تا انجام نمیداد، نمیرفت. مثلا اگر کسی آنجا بود و باید با او حرف میزد، نیمه تمام رها نمیکرد. ما با شخصیت خاصی که در فیلم میبینید روبهرو هستیم که مثلا اگر رزمندهای میخواهد با او عکس بگیرد کامل میایستد تا در قابش واضح باشد. از نظر شخصی هم شاید کسی که خدا به او ۴دختر داده است نوعی از مهربانی، ملاطفت خاص وعاطفه را در او میتوانید ببینید که منحصر به فرد است.[۱]
*
مدرسهای را در فلوجه، به خانوادههای داعشی اختصاص داده بودند. مردان آنها یا کشته شده بودند و یا اینکه در نبرد با جبهه مقاومت بودند. داعشیها از امنیت خانوادههایشان مطمئن بودند. هر شخصی ممکن است برایش نوعی حقد و کینه نسبت به فرزندان کسانی که الان در جبهه مقابل میجنگند ایجاد شود. ممکن است پدر یا یکی از اقوام همین بچهای که الان در مدرسه هست، ممکن است سر همرزم جبهه مقاومت را ببرد. اما ابومهدی هیچگونه کینهای نداشت. با محبت این بچهها را در آغوش میگرفت و نوازش میکرد. اگر برخورد ابومهدی با خانوادههای داعشی را کنار خانوادههای شهدا گذاشتهشود، تفاوتی دیده نمیشود.[۲]
اهلِکتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
اول کتاب نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم
الی عزیزتی الحبیبه کوثر (انا اعطیناک الکوثر)
و هی فی ایامها الاولی لعقدها الذی أرجوف الله سبحانه و تعالی ان یکون مقدمه لزواج مبارک، و لتشکیل عائله طیبه و مؤمنه.
الیک ایتها العزیزه أحدی قصه (صباح) هذه البنت المجاهده الصابره و المبارکه
عسی أن یکون من قدوه و تجربه و التوفیق فی حیاتک السعیده ان شاءالله
۱۹/۹/۲۰۱۹
أبوک جمال (أبو کوثر)
شهید ابومهدی المهندس در ابتدای این کتاب خطاب به دخترش نوشته است:
به عزیزم… عشقم کوثر (وما کوثر را به تو عطا کردیم)
که تنها چند روز از پیوند عقدش میگذرد؛ از خداوند عزوجل میخواهم که این عقد، مقدمه ازدواجی مبارک و تشکیل خانوادهای صالح و مؤمن باشد.
روایت «صباح» این دختر مجاهد و صبور و مبارک را به تو عزیز دلم تقدیم میکنم و امیدوارم که او برای تو اسوه و تجربه باشد. برایت طول عمر و توفیق را در زندگی سعادتمندانه ات ارزو میکنم انشاءالله…
پدرت جمال (ابوکوثر)
همینقدر عاشق ایران و دفاع مقدس بود که به دختر تازه عروسش، کتاب هدیه داد: خاطرات صباح وطنخواه. نوشته فاطمه دوستکامی، انتشارات سوره مهر.
*
یادداشتش روی برای کتاب «برایم حافظ بگیر» خاطرات فرمانده شهید شعبان نصیری مشاور حاجقاسم، یادگار ماند:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر شعبان نصیری (رضوان الله تعالی علیه) که بیش از سیسال است او را میشناسم. مجاهدی پاسدار، در مسیر نهضتِ امام خمینی (قدس الله نفسه الزکیه) و مدافع حریم اسلام و سرزمین جمهوری اسلامی، در مقابل دشمنی صدام بود.
شعبان نصیری، بیش از سه دهه، در مسیرِ امام و مسیر ولایت، به رهبری آیه الله العظمی سید علی خامنهای – مد ظله العالی – باقی ماند. او را فرماندهای فروتن و اسوهای برای تمامی برادران مجاهدش دانستم. از همان روزهای ابتدایی، در تأسیس بدر مشارکت کرد و در تأسیس و تقویت بسیج مردمی عراق، در مه مترین و شدیدترین نبردهایش بر علیه داعش، نقش داشت.
او را در اهواز و در هور الهویزه شناختم؛ و در فلوجه و صلاح الدین شناختم اش؛ تا این که در موصل، آغشته به خون به شهادت م یرسد.
سلام بر تو! روزی که زاده شدی و روزی که جهاد کردی و روزی که شهید شدی و روزی که زنده مبعوث خواهی شد.
برادر کوچک تو
ابومهدی المهندس
۲۸ شعبان
جهاد
ابومهدی مسیر جهاد را از دوران جوانی انتخاب کرده بود. زمانی که در دانشگاه بغداد، مهندسی خواند، کار مهندسی در عراق پر رونق بود و میتوانست مسیرهای متعددی را برای آینده داشتهباشد.اما او تصمیم گرفته بود که مسیر زندگیاش متفاوت باشد. پدرم ارتباط کاری با ابومهدی داشت و از بچگی با او آشنا بودم. او به تربیت نیرو بسیار اعتقاد داشت و همین امر سبب شد بسیاری از هم سن و سالان من در کنار او باشند.
*
ابومهدی سابقه مبارزاتیاش به دوران حزب بعث برمیگشت و حدود ۵۰ سال سابقه مبارزه داشت. به او گفتم خسته نشدی این همه مبارزه کردی؟ چرا استراحت نمیکنید و تفریح نمیروید؟ ابومهدی در پاسخ سؤال ما روایتی از حضرت رسول(صلیالله علیه و آله وسلم) خواند: «سیاحت امت من جهاد است» این جمله شاهکلید فعالیت تمامی مجاهدین اعم از ابومهدی، حاج قاسم سلیمانی و هادی العامری است. فکر کنم تنها شبی که حاج قاسم و ابومهدی توانستند راحت بخوابند همان شب جمعهای بود که به شهادت رسیدند. این افراد شبانهروز کار میکردند.
*
معمولا سفرهای فرماندهان ارشد مقاومت بنا به دلایل امنیتی در شبها صورت میگرفت. جلساتشان نیز از صبح زود شروع میشد و بعد از آن جهت بررسی اوضاع به مناطق عملیاتی میرفتند. آدم وقتی پیر میشود محافظهکار میشود. ولی این مجاهدین آرمانهایشان تقلیل پیدا نکرده بود و همانند یک جوان بدنبال رسیدن به آرمانهای بلند بودند. در آن چند روزی که ما در کنار ابومهدی به مناطق مختلف میرفتیم معمولا ناهار نمیخوردیم و از خوراکیهایی که همراه داشتیم استفاده میکردیم. ابومهدی حتی در این حد هم وقت نداشت و همراهانش خسته میشدند و یا دچار ضعف میشدند به ماشین ما
میآمدند و یک چیزی میخوردند و بعد به کارشان مشغول میشدند. ولی ابومهدی با ۶۰ سال سن معمولاٌ از صبح تا غروب وقت نداشت که چیزی بخورد و دائما به دنبال سامان دادن اوضاع نیروها بود. این خستگیناپذیری برای من خیلی جالب بود.
*
ابومهدی میتوانست خیلی راحت در اتاق قرماندهی بنشیند و کارها را پیگیری کند اما اینطور نبود و او به تمامی گروهها و فضاهای عملیاتی را به شخصه سرکشی میکرد. فاصله بین گروهها زیاد بود. ابومهدی برای هر گروه جلسه میگذاشت و تاکتیکهای عملیاتی را از روی نقشه توضیح میداد. همانند یک برادر با نیروهایش برخورد میکرد و به آنها محبت میکرد. ابومهدی نظرات نیروها را گوش میکرد و در تصمیمگیریها لحاظ میکرد.
کلاًساعت کاری نداشت و ۲۴ ساعته کار میکرد تا اینکه خسته میشد و از پای میافتاد. ابومهدی در ۲ سال پایانی درگیر بیماری هم بود و ازدحام کاری بسیار بالا بود. با این حال، ریزترین دیدارها، کارها و حتی امور دوستان را هم پیگیری میکرد. حتی جلساتی را داشتیم که ساعت یک و نیم بامداد آغاز میشد.
*
وقتی نیروهای رده پایین ارتشی و یا پلیس عراق ابومهدی را میدیدند به او احترام میگذاشتند و در برخی موارد حتی گلایههای خود را با ابومهدی در میان میگذاشتند. ابومهدی با اینکه فرمانده ارتشی و شرطه نبود، ولیکن مورد احترامشان بود. او همانند حاج قاسم، فرمانده قلوب بود. ژنرالهای ارتش برای ابومهدی احترام عقلانیت نظامی قائل بودند و در عملیاتها با ایشان مشورت میکردند. در یک جلسهای که برای آزادسازی فلوجه با حضور وزیر کشور عراق برگزار شد ابومهدی مدیریت جلسه را بر عهده داشت.
*
در دوران با او بودن، مسئولین زیادی را دیدهام. فکر میکنم ابومهدی و حاج قاسم جز معدود افرادی بودند که به جوانان اعتماد میکردند، کار میسپردند و اتکا داشتند. کسانی که سوریه بودهاند، این موضوع را درککردهاند. مثلاً ابومهدی به جوانی که سابقه چندسالهای در وزارتخانهای داشت، مسئولیت لجستیک حشدالشعبی میدهد و البته عمده این اعتمادها، جواب هم داده و با پشتیبانی خود ابومهدی به نتیجه میرسید.
*
او از محافظ و محافظت فرار میکرد. اما بیشتر محافظانش را از فرزندان شهدا انتخاب میکرد که نهایتاٌ ۲۲ الی ۲۳ سال بیشتر نداشتند و مبتدی بودند. ابومهدی اعتقادی به محافظ نداشت و فقط تحت این عنوان فرزندان شهدا را دور خود جمع کرده بود. در یکی از مناطق که میرفتیم به یکباره تیراندازی شد. محافظان ابومهدی از در بیرون آمدند و خواستند محافظت کنند، اما به خاطر عدم مهارت از پشت سر به یکدیگر برخورد کردند. او برای روحیهدادن به آنها، بهعنوان محافظ انتخابشان میکرد.
*
هیچوقت سوار ماشین ضدگلوله و دودی هم نمیشد. به یاد دارم که وقتی ماشین جدیدی که تاکنون سوارش نشده بود میآوردند، در ابتدا به شیشهاش ضربه میزد تا ببیند ضدگلوله است یا نه. اگر ضد بود، سوارش نمیشد. برای رسیدن به مراسماتی که در آنها مسیر ماشینها را میبستند، او هم بدون ماشین پیاده میرفت تا به محل برگزاری برسد.
آقا
سردار رضایی در دیداری در بغداد، ابومهدی المهندس را در آغوش گرفت و پیروزی های حشدالشعبی را به او و همرزمانش تبریک گفت. او متواضعانه جواب داد: من یک سربازم. نقش اصلی متعلق به هدایتگری ولایت فقیه و فتوای مرجعیت شیعی و جهاد عموم رزمندگان است. ما اینها را از جنابعالی در سالهای مبارزه با صدام بعثی آموختیم.
*
چقدر آدم باید خوشبخت باشد که رهبری به او بگوید: «هر شب شما را به اسم دعا میکنم.»
او عاشق ولایت بود و به معنای حقیقی کلمه، «ولایتپذیر».
سپاه بدر
– من استخاره گرفتم و خوب نبوده است.
فرمانده میخواست به او، مسئولیت تبلیغات لشگر بدر را بدهد. اما استخارهاش راه نداد. شهید دقایقی در جوابش گفت: «در عملیات نظامی به استخاره توجهی ندارم، پذیرش این مسؤولیت، یک فرمان است و باید انجام شود. از سوی دیگر با توجه به شناختی که از شما دارم، مطمئن هستم که بخوبی از عهده این مسؤولیت برمیآیید.»
پذیرفت. بعدها بخش تبلیغات، تبدیل به واحد فرهنگی شد و مسئولیتش گستردهتر گردید.
علاقه خاصی به شهید دقایقی فرمانده سپاه بدر داشت و در اتاقش فقط عکس این شهید بزرگوار را نصب کرده بود و میگفت این فرمانده من است. ابومهدی میگفت: بچههای بدر در عملیات مرصاد نقش بسیار مهمی را داشتند، همانطور که منافقین اطلاعات نظامی و امنیتی ایران را به رژیم بعث میدادند، سپاه بدر هم نقش ستون پنجم را برای ما در دفاع مقدس ایفا میکرد. خیلی از عملیاتهای علیه منافقین توسط بچههای سپاه بدر انجام میشد.
حاج قاسم
« در ایرانیها، بیشتر از همه حاجقاسم را دوست دارم.» پرسیدند: چرا و جواب داد: نمیدانم. باز سؤال شد: این رابطه چگونه است و گفت: رابطه سرباز، سربازِ حاجقاسم.
*
ابومهدی در محضر حاج قاسم به شدت ادب را رعایت میکرد. ابومهدی به حاجقاسم «حاجی» میگفت و حاج قاسم هم ایشان را «ابومهدی» صدا میزد. وقتی از ابومهدی دلیل این رعایت ادب را پرسیدم، گفت به این دلیل که او سرباز آقا است. او از طرف آقا آمده و همه ما سرباز ایشان هستیم. ابومهدی مثل پروانه دور حاج قاسم و بچهها میچرخید.
*
پدرم برای همراهی حاج قاسم به هیچ کسی اعتماد نداشت، حاج قاسم برادرش بود، او عموی ما بود. من همیشه به پدرم و حاج قاسم نگاه میکردم و تصورم این بود که اول کدامیک از اینها شهید میشوند، همیشه تصورم این بود که اول پدرم شهید میشود، زیرا او بدون حاج قاسم نمیتوانست زندگی کند. حاجقاسم و ابومهدی، از هم جدانشدنی بودند و چه بسا میشد آنها را یک نفر دید. اگر کسی این دو فرد را در منطقه عملیاتی نگاه میکرد، از لحاظ رفتار و منش هیچ تفاوتی احساس نمیشد. تمام رفتار و حرکات این دو نفر کاملاً مشابه یکدیگر بود. در این چهل سال رفاقت خلق و خویشان با یکدیگر آمیخته شده بود.
دخترش میگوید تا چند سال گذشته که کسی پدرم را نمیشناخت، او را با حاج قاسم اشتباه میگرفتند، سفیدی موهای آنها در راه جهاد هر دو مثل هم و رابطه برادریشان را نیز محکم کرده بود، هر دو مانند حضرت ابراهیم چون بتشکن بودند سوختند و وارد آتش شدند.
*
کسی وقتی آن دو را میدید، فرق فرمانده و سرباز را نمیفهمید. همان قدر که ابومهدی از حاجقاسم فرمانبرداری میکرد، خیلی جاها هم حاج قاسم، ابومهدی را به عنوان فرمانده میگذاشت. کسی اختلاف بینشان را نمیدید. حتی اگر جایی نظرِ ابومهدی، مخالف نظر حاجقاسم بود، حتی به زبان هم نمیآورد. اگر جایی میدید که حاجقاسم از عدم پیشروی کار ناراحت است، تمام تلاشش را میکرد که آن مشکل حل شود. برعکس این ماجرا نیز برقرار بود.
خصوصیت ویژه هر دو نفر این بود که به هیچ مرزی محدود نبودند و نمیتوان آنها را در مرز تعریف یا محدود کرد. ابومهدی هم همین بود. درست است که نسبت به وطنشان ارق داشتند اما نگران دیگر مظلومان جهان نیز بودند.کوثر ابراهیمی در تبیین شخصیت پدر میگوید: تفکر و منش پدرم این نبود که بگوید «من عراقی هستم» و مثلاً «فلانی ایرانیست» و یا اینکه «من شیعه و فلانی سنی است»، عقیده اصلی ایشان عزت و کرامت انسان بود، عزت و کرامت انسان نیز رمز ایستادگی امام حسین(ع) بود، بهطوری که امام حسین(ع) نیز برای عزت و کرامت انسان ایستاد.
حاج قاسم وقتی به دعوت رسمی عراق، وارد میدان مبارزه در عراق شد، به این موضوع فکر نکرد که باید پول تجهیزات و تسلیحات را بگیرد. البته ابومهدی بعد از پایان جنگ و آتش، این قدر پیگیری کرد تا هزینه تجهیزات و تسلیحات پرداخت شود. کشور عراق کشور فقیری نیست و حتما توانایی پرداخت دارد. ابومهدی احساس دین میکرد که آن هزینهها پرداخت شود و نگاه حاج قاسم هم اصلا حساب و کتاب مالی نبود.
مهدی یاور
از سال ۹۵، تصمیم بر این شد که بدر جهت گسترش و جهانیکردن مراسم نیمهشعبان در مجلس مقدس جمکران، هر سال یک شخصیت بینالمللی را به عنوان مهدی یاور معرفیکنیم. نامواره و تندیش هم طراحی شد.
سال اول سیدحسن نصرالله و در سال دوم شیخ زکزاکی انتخابشدند؛ اما آن بزرگواران، نتوانسته به ایران بیایند و شاگردانشان آمدند. پیشنهادشد شخصیتداخلی انتخابشده تا بتواند به این مراسم بیاید. اما تولیت مجلس، تأملی کرده و نظرشان روی فرمانده حشدالشعبی بود. بعد هم گفتند در کنار او، سردار سلیمانی را هم معرفی کنید. ابتدا حاجقاسم اول نپذیرفت و بعد از سهبار صحبت و مذاکره، سرانجام قبول کرد اسمشان اعلام شود، اما گفتند در مراسم حضورپیدا نمیکنند؛ دلیل عدم حضور را آن موقع نفهمیدم.
به هر حال بعد از آن، با ابومهدی المهندس، ارتباط گرفته و دعوتنامه رسمی مسجد مقدس جمکران را به او رساندیم. یک هفته بعد از ارسال دعوتنامه، او با من تماس گرفت، سلام رساند و گفت حتماً در مراسم شرکت میکنم. خیالمان راحتشد. تا سهروز قبل مراسم هم ارتباط داشتیم و یکباره همه راهها قطعشد. نگران شدم نکند حضور پیدا نکنند. همزمان هم اعلام شد که معاون او ترورشدهاست. تقریباً مطمئنبودم نمیآید. موضوع را با حاجآقا رحیمیان، تولیت مسجد درمیان گذاشتم. اما جواب داد: «اگه ابومهدی قول داده مطمئن باشین میاد.»
ساعت ۱۵ با رابط ایرانیاش تماس گرفتم و کلا بیخبر بود. باز هم ناامید شدم. ساعت۱۸ خودش زنگ زد هواپیمای ابومهدی به زمین نشست. حالا نگران بودیم برای ساعت ۲۱ و شروع مراسم به مسجد جمکران، میرسد؟ جلسه مهمی در قم داشتند و گفتند بعد جلسه میآیم. اصرار کردم بهخاطر شلوغی مسیر، شخصاً دنبالش بروم.
ساعت۲۱ جلسه تمام شد. ابومهدی، از جمعیت چند هزار نفری شگفت زده شد و تعبیر کرد اربعین، عراق شلوغ میشود و نیمهشعبان، ایران. این وسط یکی هم زنگ زد و گلایه کرد الان ایرانی، چرا به ما سر نمیزنی و او جواب داد قول دادم جمکران بروم. بعداً فهمیدم همسرش بود. بالاخره ساعت ۲۳:۰۵ به مقصد میرسیم.
مراسم دقیقاً به لحظه اعلام اسم مهدییار رسیده بود. مجری با دیدنش، او را معرفیکرد. حالا نوبت مهدییار سال بود که چند جملهای مهمانان را به فیض برساند. دو نکته مهم صحبتهایش، نقش ولیفقیه بود و کمکهای حاجقاسم در عراق.
*
بعدها یک بار در جلسهای از حاج قاسم سؤال گوشهذهنم را پرسیدم که چرا نیامد. جواب داد اگر من هم در آن مراسم بودم، شخصیت ابومهدی تحتالشعاع حضورم قرار میگرفت و دوست نداشتم این اتفاق بیفتد.
شبِ آخر
علی خفاف گفت: خاطرم هست خدمت حاجی رسیدم که اگر کاری دارد برایش انجام بدهم. دیدم در حال لباس پوشیدن است که جایی برود. هیچکس خبر نداشت قرار است حاج قاسم بیاید. برای همین خروج او، ساعت ۱۲ شب برایم عجیب بود. سعی کردم منصرفش کنم یا همراه او بروم، اما نپذیرفت. تنها دو نفر از بچهها همراه او رفتند که آنها هم در جایی از مسیر پیاده شده و برمیگردند.
*
انگار او هم مثل حاجقاسم میدانست به مقتلش میرود. نخواست کسی همراهش شود.
هیچ
در جلسه تقدیر از ابومهدی المهندس در مسجد مقدس جمکران، او دستخالی نیامده بود. پرچم متبرک حرم عسکریین، همراهش بود. بعد از بازپسگیری سامراء در جریان حمله داعش، این پرچم به او رسیده
بود. رندی کرده و از او خواستم آن را به من هدیه دهد. با شرط پذیرفت: «دعا برای شهادت.» پرچم راگرفتم، اما برای سلامتیاش دعا کردم.
موقع خداحافظی تأکید کرد: «دعا کنید شهید شم. دعا کنید یه جور شهید شم که نتونن بدنمو تشخیص بدن.»
*
یک خبر فوری روی گوشیام آمد که فرودگاه بمباران شده است. اصلا ذهنم به این سمت نرفت که ابومهدی فرودگاه رفته باشد و حتی قرار است حاج قاسم به عراق بیاید. ابومهدی گفته بود که نزدیک هستم و زود برمیگردم. نگرانی نداشتم و حتی فکر میکردم که گروههای مقاومت، آمریکاییها را زدهاند. آرام آرام اخبار بیشتری میآمد تا اینکه شنیدم تشریفات حشدالشعبی در فرودگاه را زدهاند.
وقتی رسیدم فرودگاه، هیچ قطعهای از بدنش نمانده بود. در همان تاریکی روی زمین نشسته بودم و دنبال تکه پارههای بدنها میگشتم. تکهای از پشت سر پیدا کردم که مو داشت. موها دوده گرفته بود. آنها را شستم و متوجه شدم متعلق به ابومهدی است.
گواهی
روی گواهی فوت،نوشتهشده بود: «این گواهی وفات نیست بلکه سندی است از شروع یک حیات ابدی که در آن طبق وصیت شهید ذکر شده است: داوطلب الحشد الشعبی»
خودش وصیت کرده بود که او را نه فرمانده، بلکه داوطلب بدانند.
آرزو
– فلانی من فقط یک آرزو دارم و دلم میخواد فقط به این آرزو برسم.
– حاجی آرزوت چیه
سرش راپایین انداخت و گفت: من دوست دارم و آرزو دارم در زمان مرگم، نمازم را حضرت اقا بخواند.
– حالا اینقدر وقت هست، فعلا قرار نیست بری که…
– من این آرزو رو فقط دارم و هیچ آرزویی بیش از این آرزو هم ندارم.
گذشت. یکبار دیگر هم از او پرسیدم. میخواستم ببینم همان را میگوید یا چیز دیگری را آرزو میکند. اما او فقط یک آرزو داشت. وقتی خبرشهادتش رسید و فهمیدم قرار است عراق دفن شود، پیش خودم گفتم خدایا این مرد، یک آرزو بیشتر نداشت؛ اگر قرار است آنجا دفن شود، پس این آرزویش چه میشود…
*
وقتی حضرت آقا میخواندند: «انا لا نعلم منهم إلا خیرا…» به او گفتم: گوارای وجودت.
مزار
از ابومهدی سؤال کردیم که کجا دوست دارید دفن شوید؟ به ما گفت «دوست دارم در کنار شهیدان رجایی و بهشتی و یارانش مرا خاک کنند.» از هر بچه شیعه بپرسی دوست داری کجا دفن شوی؟ میگوید وادیالسلام نجف مخصوصا اگر آن فرد عراقی باشد.
آرزوی شیعیان این هست که کنار امیرالمؤمنین دفن شود. این حرف، نشاندهنده عمق فکری ابومهدی است. ابومهدی ذهن تشکیلاتی و ساختاری مهندسی جامعه اسلامی را داشت. برایش مرزبندی مفهومی نداشت و به دنبال حکومت اسلامی بود.
مهدیه مظفری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب