توی قرآن خوانده بودم «در راه ماندگان» و حالا خودم شده بودم یکی مثل همانها. سرتقی کرده بودم؛ شبانه زده بودم به جاده تا برسم مشهد و نیمه شب، راه گم کرده بودم. در راه مانده بودم. دستم به هیچ جایی بند نبود! نه آنتن درست و حسابی داشتم و نه کسی از آنجا رد میشد.
نشستم توی ماشین. ترسیده بودم خب! تنهایی توی بیابان برهوت مانده بودم و راه پس و پیش نداشتم. چه زیارت پر دردسری شد!
سرم را گذاشتم روی فرمان. به کی باید متوسل میشدم؟ اشکم درآمده بود!
از دلم گذشت «کاش نمیآمدم زیارت!» و همانجا زبانم را گاز گرفتم. تلفن همراهم را اوردم تا دوباره آنتن را چک کنم. نگاهم افتاد به عکس سردار که با لبخند نگاهم میکرد. بیهوا گفتم «من قصدم زیارته، کمک کنید به سلامت برسم، ثواب این سفر نصف من نصف شما!»
ده دقیقه بعد یک خانواده از همانجا گذشتند، وقتی که عکس سردار را روی آینه جلوی ماشین دیدم، فهمیدم توسلم جواب داده!
#به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
فرزانه زینلی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب