استاد گفته بود دو هفته وقت داریم کار را تحویل بدهیم. باید روی چشمهای سوژه تمرکز میکردیم و یک اثر متفاوت تحویل میدادیم.
با بچههای دانشگاه بحث میکردیم که از بین سلبریتیها، کدام یکی چشمهایشان برای به تصویر کشیدن، خاصتر است. هرکس چیزی گفت. شب رفتم سراغ عکس همه سوژههایی که در موردشان بحث شده بود. هیچکدامشان نگاه گیرایی نداشتند که روی تابلو بیاورمشان. به دوستان و اطرافیان فکر کردم، آنها هم نه! نمیدانستم از کجا سوژه گیر بیاورم. چشمم افتاد به تابلوی شعر بالای سرم:
…چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم.
چشم بیمار چاره کارم بود. شروع کردم به گشتن. این بار نه دنبال عکس، دنبال تفسیر چشم بیمار: «وقتی چشم یک حالتی پیدا کند، دریدگی نداشته باشد، خیرگی نداشته باشد، حیا داشته باشد، مثل حالت نیمهخوابی داشته باشد، به این حالت میگویند چشم بیمار.
شما نگاه به چشم قاسم سلیمانی بکنید، چشمش محبت دارد. این چشم، خیره نیست. به خاطر روحش است که شما این را میبینی.
روح انسان در چشمش تجلی میکند. وقتی یک کسی قلب دارد، وقتی نگاه به برادر دینیاش می کند، او را دگرگون میکند.»
سوژه را پیدا کردم. رفتم سراغ عکست. چشمهایت متفاوتترین اثر هنری بود که باید روی تابلو میکشیدم:
خمار، نافذ، پرابهت، مهربان و در عین حال بیمار!
#به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
مریم فولادزاده
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب