پیام داده بود: چه ساعتی میری واسه تشییع؟
دوباره به شماره نگاه کردم. اینکه بخواهد بیاید تشییع که عجیب بود. شاید دنبال دست آویز جدیدی بود تا مسخرهمان کند.
برایش فرستادم: احتمالا پنج صبح راه بیفتیم.
سمانه همکلاسی دانشگاهم بود.خیلی با هم فرق داشتیم. خودش هم اهل سازگاری کردن نبود. دل پری داشت و بیدلیل در هر فرصتی میتاخت به سر تا پای آدم.
پیام داد: ماشین بیارم باهم بریم؟
نه با مترو میریم. دوباره جواب داد.
منم میام.
به عکس حاجی نگاه کردم. خیال نمیکردم حالا حالاها شهید شود. غم از قلبم میجوشید و میرسید به پشت چشمهایم. روز بعدش سمانه قبل از ما رسیده بود ایستگاه مترو. موهای هایلایتش را کامل جمع کرده بود زیر روسریاش. خودش هم فهمیده بود برای ما تغییرش عجیب است.گفت.
این آقای سلیمانی؛ یه جا گفته بود منم دخترشم.
میدانستم چه میگوید. از روزی حرف میزد که حاج قاسم گفته بود.
اینکه در جامعه مدام بگوییم این بی حجاب است، این با حجاب است، این چپ است، این راست است، این اصلاح طلب است، این اصول گراست، چه کسی را میخواهید حفظ کنید؟ آقا! همهی اینها مردم ما هستند. آیا همهی بچههای شما متدینند؟ همه نماز شبخوان هستند؟ نه هرکسی ادعا بکند. همه یکی هستند. اشتباه میکند. پدر خانواده در این جور مواقع چهکار میکند؟ پدر همهی اینها را جذب میکند.»
جایی دیگر هم گفته بودند.
«همان دختر کمحجاب دختر من است. دختر ما و شماست. نه دختر خاص من و شما، اما جامعهی ماست.»
سمانه را بغل کردم. سمانه گفت:.
«من تا دیروز بابت اینکه پول ایران تو سوریه خرج میشد ناراحت بودم. تا اینکه دیشب یه ویدئو از آقای سلیمانی دیدم. آقای سلیمانی میگفت اگه توی سوریه نجنگن؛ کار داعش واسه حمله به ایران راحتتر میشه. من تا حالا به اینجاش فکر نکرده بودم. فکر میکردم این کارا به ضرر مردم باشه که پول و جوونامون برن سوریه. ولی حالا میبینم هر کاری کردن به نفع ما بوده.»
حاج قاسم قلب های مارا بهم نزدیکتر از قبل کرده بود.دیگر رسیده بودیم ایستگاه میدان انقلاب. از دور و نزدیک آمده بودند برای تشییع علمدار سید علی. دست سمانه را گرفتم تا همدیگر را گم نکنیم.
چند ساعت بعد پیکر حاج قاسم از بین جمعیت رد میشد و برای آخرین بار از مردم و خیابانهای تهران که حالا در امنترین حالت ممکن بودند خداحافظی میکرد. اولین و آخرین دیدار ما با پیکر او بود. به سمانه نگاه کردم که هنوز اشک میریخت. تسلیت گفتم بابت شهادت مردی که پدر همه بود. مردی که امنیتمان را مدیونش بودیم.
نویسنده : رقیه پورحنیفه
دوباره به شماره نگاه کردم. اینکه بخواهد بیاید تشییع که عجیب بود. شاید دنبال دست آویز جدیدی بود تا مسخرهمان کند.
برایش فرستادم: احتمالا پنج صبح راه بیفتیم.
سمانه همکلاسی دانشگاهم بود.خیلی با هم فرق داشتیم. خودش هم اهل سازگاری کردن نبود. دل پری داشت و بیدلیل در هر فرصتی میتاخت به سر تا پای آدم.
پیام داد: ماشین بیارم باهم بریم؟
نه با مترو میریم. دوباره جواب داد.
منم میام.
به عکس حاجی نگاه کردم. خیال نمیکردم حالا حالاها شهید شود. غم از قلبم میجوشید و میرسید به پشت چشمهایم. روز بعدش سمانه قبل از ما رسیده بود ایستگاه مترو. موهای هایلایتش را کامل جمع کرده بود زیر روسریاش. خودش هم فهمیده بود برای ما تغییرش عجیب است.گفت.
این آقای سلیمانی؛ یه جا گفته بود منم دخترشم.
میدانستم چه میگوید. از روزی حرف میزد که حاج قاسم گفته بود.
اینکه در جامعه مدام بگوییم این بی حجاب است، این با حجاب است، این چپ است، این راست است، این اصلاح طلب است، این اصول گراست، چه کسی را میخواهید حفظ کنید؟ آقا! همهی اینها مردم ما هستند. آیا همهی بچههای شما متدینند؟ همه نماز شبخوان هستند؟ نه هرکسی ادعا بکند. همه یکی هستند. اشتباه میکند. پدر خانواده در این جور مواقع چهکار میکند؟ پدر همهی اینها را جذب میکند.»
جایی دیگر هم گفته بودند.
«همان دختر کمحجاب دختر من است. دختر ما و شماست. نه دختر خاص من و شما، اما جامعهی ماست.»
سمانه را بغل کردم. سمانه گفت:.
«من تا دیروز بابت اینکه پول ایران تو سوریه خرج میشد ناراحت بودم. تا اینکه دیشب یه ویدئو از آقای سلیمانی دیدم. آقای سلیمانی میگفت اگه توی سوریه نجنگن؛ کار داعش واسه حمله به ایران راحتتر میشه. من تا حالا به اینجاش فکر نکرده بودم. فکر میکردم این کارا به ضرر مردم باشه که پول و جوونامون برن سوریه. ولی حالا میبینم هر کاری کردن به نفع ما بوده.»
حاج قاسم قلب های مارا بهم نزدیکتر از قبل کرده بود.دیگر رسیده بودیم ایستگاه میدان انقلاب. از دور و نزدیک آمده بودند برای تشییع علمدار سید علی. دست سمانه را گرفتم تا همدیگر را گم نکنیم.
چند ساعت بعد پیکر حاج قاسم از بین جمعیت رد میشد و برای آخرین بار از مردم و خیابانهای تهران که حالا در امنترین حالت ممکن بودند خداحافظی میکرد. اولین و آخرین دیدار ما با پیکر او بود. به سمانه نگاه کردم که هنوز اشک میریخت. تسلیت گفتم بابت شهادت مردی که پدر همه بود. مردی که امنیتمان را مدیونش بودیم.
نویسنده : رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب