جوان رفته بودروی پشت بام خانه همسایه؛ چهار چشمی حواسش به اطراف بود. دست هایش را در جیب می کرد و گاهی آنها را به هم می مالید تا سوز سرما کمتر اذیتش کند. صدای روضه که آمد، جوان موفرفری رو به سمتی کرد و دست بر سینه کمی خم شد. با چند قدم بلند طول بام را می رفت و به اطراف با دقت نگاه می کرد. ناخودآگاه نگاه حاج قاسم افتاد به جوان محافظ. دقیق شد و جلوتر رفت. صدایش زد و خواست بیاید پایین. انگشتر عقیق را در دستش نیم دوری چرخاند؛ تا جوان برسد نگاه منتظر حاجی به راه بود. وقتی آمد بغلش گرفت، صورت یخ کرده را بوسید و گفت: «دیگه نمی خواد بری اون بالا. برو توی مجلس بشین، از روضه استفاده کن. چه لازم کرده برای حفاظت من توی این هوای سرد نگهبانی بدی؟» روی شانه اش زد و با لبخند پدرانه اش راه روضه را نشانش داد.
روضه بیت الزهرا که تمام می شد، جمعیت دور حاج قاسم جمع می شدند. دلی می آمدند می شدند پای منبری کسی که از خودشان و در بین خودشان بود. هم سطحشان می نشست سر فرصت حرف همه را گوش می داد. توصیه می کرد و گاهی با شوخی هایش صدای خنده ی جمعیت بیت الزهرا را پُر می کرد. گاهی آنقدر طول می کشید که ما خسته می شدیم اما جمعیت با هیجانی که در برق نگاهشان بود همانطور چشم دوخته بودند به دهان حاجی. یک شب که دیدم ساعت از دوازده گذشته و مردم هم حاجی را رها نمی کنند، آرام سمت جعبه فیوزها رفتم. برق شبستان را خاموش کردم بلکه دورش خلوت شود. فهمید. تاریکی حاکم شده بود. نور چراغ جلوی در سایه روشن انداخته بود روی چهره ی حاجی. از همانجا می شد بُراق شدنش را تشخیص داد. عصبانی شد و صدایم کرد. با عتاب گفت: «برای چی برق رو خاموش کردی؟ مگه نمی بینی مردم نشستن؟» حاجی! جلسه چند ساعته تموم شده، شما هم خسته ای. گفتم بری استراحت کنی. او عادت به استراحت نداشت و در کنار مردم بودن برایش از خواب و نان واجب تر بود.
نگاه ها همه به من بود و بعد به دهان حاجی! ابروهایش را در هم کشید: «من خسته نیستم. تو اگه خسته ای، برو استراحت کن. بگو برقا رو هم روشن کنن.» حرف مردم که می آمد وسط، تعارف با کسی نداشت. همهمه ای پیچید و خانه ی امن مردم روشن شد.
راوی: مهدی صدفی
منبع: بدون تعارف، پخش شده از شبکه سوم شیما
نویسنده : خدیجه بهرامی نیا
روضه بیت الزهرا که تمام می شد، جمعیت دور حاج قاسم جمع می شدند. دلی می آمدند می شدند پای منبری کسی که از خودشان و در بین خودشان بود. هم سطحشان می نشست سر فرصت حرف همه را گوش می داد. توصیه می کرد و گاهی با شوخی هایش صدای خنده ی جمعیت بیت الزهرا را پُر می کرد. گاهی آنقدر طول می کشید که ما خسته می شدیم اما جمعیت با هیجانی که در برق نگاهشان بود همانطور چشم دوخته بودند به دهان حاجی. یک شب که دیدم ساعت از دوازده گذشته و مردم هم حاجی را رها نمی کنند، آرام سمت جعبه فیوزها رفتم. برق شبستان را خاموش کردم بلکه دورش خلوت شود. فهمید. تاریکی حاکم شده بود. نور چراغ جلوی در سایه روشن انداخته بود روی چهره ی حاجی. از همانجا می شد بُراق شدنش را تشخیص داد. عصبانی شد و صدایم کرد. با عتاب گفت: «برای چی برق رو خاموش کردی؟ مگه نمی بینی مردم نشستن؟» حاجی! جلسه چند ساعته تموم شده، شما هم خسته ای. گفتم بری استراحت کنی. او عادت به استراحت نداشت و در کنار مردم بودن برایش از خواب و نان واجب تر بود.
نگاه ها همه به من بود و بعد به دهان حاجی! ابروهایش را در هم کشید: «من خسته نیستم. تو اگه خسته ای، برو استراحت کن. بگو برقا رو هم روشن کنن.» حرف مردم که می آمد وسط، تعارف با کسی نداشت. همهمه ای پیچید و خانه ی امن مردم روشن شد.
راوی: مهدی صدفی
منبع: بدون تعارف، پخش شده از شبکه سوم شیما
نویسنده : خدیجه بهرامی نیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب