لباس سُرمه ای رنگ را تن کرد. جایی کنار پنجره های بزرگ و مشبک سبز رنگ مسجد ایستاده بود. همه مثل پروانه دورش جمع شده بودند. مردی کوتاه قد و تکیده با کت خاکی رنگ، نزدیکتر آمد؛ با صدای بم و بلند گفت: «اولین لباس خادمی مسجد اهل بیت قنات ملک.»
اللهّم صَل علی محمّد و آل محمّد
حاجی همینطور که داشت دکمه های لباس را می بست و یقه اش را صاف میکرد، گفت: «یه جارو دستی بیارید.» تسبیح آبی رنگش را سپرد به دست چپش؛ جاروی اَرزنی را به دست مجروحش گرفت. خم شد. دانه های تسبیح نشستند دور دستی که ستون است بر زانوی چپش. دور خودش می چرخید و فرش مسجد را با تمام اعتقاد و عشقش جارو که نه؛ نیایش می کرد. گاهی کسی جلو میرفت که جارو را از دستش بگیرد، اما غرق در عوالم خود بود و جلو میرفت. تا زیر پای همگان را جارو زد. کسی گفت: «برای سلامتی حاج قاسم سلیمانی صلوات بفرست.» نوای دلنشین صلوات به گوش جان نشست.
نشسته بود روی پله ی اول منبر. منبر چوبی سیاهپوش بود و دسته گلی از گلایل سفید بر پله ی بالاتر از آن قرار داشت. با چشم های گود افتاده و خسته، اما روحی خستگی ناپذیر، میکروفون به دست می گیرد. حاج قاسم که می آمد، مسجد پرفروغ تر از همیشه و هر زمان می شد. مردم دورتا دورش نشسته و نگاهشان به دهان حاجی بود که چه میخواهد بگوید؟ از رونق مسجد گفت و از اهمیت حضور مردم. نگاه پُرمهرش را روانه پسرکی هشت ساله کرد که موهای از ته تراشیدهاش گویای محصلیاش بود. پسر پشتش را به تنه ی چوبی منبر تکیه داده بود. سرش به زیر و با نوک پایش ترتیب خواب تار و پود فرش را به هم میزد.
من وقتی این بچه های کوچولو رو میبینم مکّبر میشن، اذان میگن، توی نماز شرکت میکنن، واقعا لذت می برم و افتخار میکنم.
بعد نگاه پدرانه ای به جمع انداخت: «مسجد رو از دست ندید. مسجد رو پررونق نگه دارید. خودتون مسجد رو فعال کنید.» شمع پرفروغ وجودش نوری در دل مردمان آن دیار که نه، سرزمینی را روشن کرد.
منبع: مستند مکتب سلیمانی در روستای قنات ملک، پخش از شبکه اول سیما
نویسنده : خدیجه بهرامی نیا
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب