مطالب

حیات از نو!


پنج شنبه , 11 خرداد 1402
حیات از نو!

به چیزی که ده سال مرا از خانواده­ام دور کرد، فکر می­کنم. زیر تیغ آفتاب، در بیابان برهوت مشغول شرارت و گروگان­گیری و قاچاق. آواره کوه و صحرا.  از سایه خود فراری بودم. از ترس مأمورها، از این کوه به آن کوه سرگردان و سرگشته. چند سالی می­شد خشک­سالی، شیره جان مردمان عشایر منطقه را کشیده. آب قنات­ها خشکیده. دشتها، بیابان شده ­اند. دامداری یا از بین رفت، یا خیلی کم شد. نه بهداشت داشتیم، نه مدرسه و نه تفریح. چاره ­ای نداشتم؛ چندسر عائله را باید سیر می­کردم. افتادم توی این راه. راهی که سپیدی جایش را به سیاهی داد و خواب راحت شبانه را از من دریغ کرد.



قدرت و بخشش فرمانده تیپ ثارالله، زمزمه دور و نزدیک آن روزها بود. فرمانده­ای جسور و مقتدر که قول تأمین داده بود. سالهای بعد از جنگ این منطقه خیلی ناامن بود. مجبور بودیم به اسلحه شکاری برای دفاع از خود. بعدها ما خود شدیم راهزن و مسبب ناامنی. وقتی حاج قاسم گفت تامین می­دهد، اعتماد کردم. میدانستم این جوانمرد قولش قول است و حرفش حرف. در آن زمان سران طایفه و اشرار در تحویل دادن اسلحه از هم سبقت می­گرفتن. حدود ده هزار تا اسلحه جمع آوری شد. یادم می­ آید که تنها کامران ساوکی که خود رئیس طایفه بود، ۱۰۰۰ قبضه اسلحه تحویل داد. سردار همانطور که قدرت داشت، بخشش هم داشت. سلاح هایم را تحویل دادم. خود را تسلیم جمهوری اسلامی ایران کردم. دست از شرارت برداشتم و تأمین گرفتم. یکی از فرمانده­هان گفت: « گمان کنید دوباره از مادر زاده شدید.»



من چه چیزی می­خواستم؟ زندگی در سایه امنیت و آرامش، سیری شکم چند سر عائله، شده بود تمام دغدغه ­ام. پس از تحویل سلاح­ها، در جلسه­ای شرکت کردیم که جمعیت زیادی از عشایر منطقه و اشرار در آن بودند. حاج قاسم در آن جلسه با ما حرف زد و اتمام حجت کرد. قول زمین و چاه آب داد. حرفهایش را خوب به خاطر دارم.



– زندگی شرافتمندانه ­ای داشته باشید. آینده فرزندان و خانواده­ تان را تضمین کنید. اشتباهات گذشته خود را جبران کنید. نگذارید بچه­ هایتان هم نسل اندر نسل زیر سنگها کشته بشوند.



حرفهایش نور امیدی شد در دلم. برادری دلسوز و با ذکاوت، که ناجی منِ بیابانگرد شرور شد. نه تنها من، یک طایفه، ایل و یک ملتی. حیات را به سرزمین ­های خشک بی آب و علف، بخشید. دل­هامان را زنده کرد. حالا همه چیز دارم؛ زن، زندگی، کشاورزی، بچه­ های خوب. دیگر چه می­خواهم؟! همه از صدقه سر جمهوری اسلامی است و صدقه سر حاج قاسم سلیمانی.



قصه دلدادگی ما به سردار، نجوای روزهایمان است و قدرت و بخشش و جوانمردی او، از آن زمان تا اکنون، لالایی شبانه کودکانمان.



راوی: عباس عیدی از سران سابق اشرار در جنوب کرمان.



خدیجه بهرامی نیا
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان
سه شنبه , 25 اردیبهشت 1403

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
دوشنبه , 24 اردیبهشت 1403

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

ای چشم تو شیشه عمر من...
شنبه , 22 اردیبهشت 1403

ای چشم تو شیشه عمر من...

تلاش مذبوحانه
جمعه , 21 اردیبهشت 1403

تلاش مذبوحانه