به چیزی که ده سال مرا از خانوادهام دور کرد، فکر میکنم. زیر تیغ آفتاب، در بیابان برهوت مشغول شرارت و گروگانگیری و قاچاق. آواره کوه و صحرا. از سایه خود فراری بودم. از ترس مأمورها، از این کوه به آن کوه سرگردان و سرگشته. چند سالی میشد خشکسالی، شیره جان مردمان عشایر منطقه را کشیده. آب قناتها خشکیده. دشتها، بیابان شده اند. دامداری یا از بین رفت، یا خیلی کم شد. نه بهداشت داشتیم، نه مدرسه و نه تفریح. چاره ای نداشتم؛ چندسر عائله را باید سیر میکردم. افتادم توی این راه. راهی که سپیدی جایش را به سیاهی داد و خواب راحت شبانه را از من دریغ کرد.
قدرت و بخشش فرمانده تیپ ثارالله، زمزمه دور و نزدیک آن روزها بود. فرماندهای جسور و مقتدر که قول تأمین داده بود. سالهای بعد از جنگ این منطقه خیلی ناامن بود. مجبور بودیم به اسلحه شکاری برای دفاع از خود. بعدها ما خود شدیم راهزن و مسبب ناامنی. وقتی حاج قاسم گفت تامین میدهد، اعتماد کردم. میدانستم این جوانمرد قولش قول است و حرفش حرف. در آن زمان سران طایفه و اشرار در تحویل دادن اسلحه از هم سبقت میگرفتن. حدود ده هزار تا اسلحه جمع آوری شد. یادم می آید که تنها کامران ساوکی که خود رئیس طایفه بود، ۱۰۰۰ قبضه اسلحه تحویل داد. سردار همانطور که قدرت داشت، بخشش هم داشت. سلاح هایم را تحویل دادم. خود را تسلیم جمهوری اسلامی ایران کردم. دست از شرارت برداشتم و تأمین گرفتم. یکی از فرماندههان گفت: « گمان کنید دوباره از مادر زاده شدید.»
من چه چیزی میخواستم؟ زندگی در سایه امنیت و آرامش، سیری شکم چند سر عائله، شده بود تمام دغدغه ام. پس از تحویل سلاحها، در جلسهای شرکت کردیم که جمعیت زیادی از عشایر منطقه و اشرار در آن بودند. حاج قاسم در آن جلسه با ما حرف زد و اتمام حجت کرد. قول زمین و چاه آب داد. حرفهایش را خوب به خاطر دارم.
– زندگی شرافتمندانه ای داشته باشید. آینده فرزندان و خانواده تان را تضمین کنید. اشتباهات گذشته خود را جبران کنید. نگذارید بچه هایتان هم نسل اندر نسل زیر سنگها کشته بشوند.
حرفهایش نور امیدی شد در دلم. برادری دلسوز و با ذکاوت، که ناجی منِ بیابانگرد شرور شد. نه تنها من، یک طایفه، ایل و یک ملتی. حیات را به سرزمین های خشک بی آب و علف، بخشید. دلهامان را زنده کرد. حالا همه چیز دارم؛ زن، زندگی، کشاورزی، بچه های خوب. دیگر چه میخواهم؟! همه از صدقه سر جمهوری اسلامی است و صدقه سر حاج قاسم سلیمانی.
قصه دلدادگی ما به سردار، نجوای روزهایمان است و قدرت و بخشش و جوانمردی او، از آن زمان تا اکنون، لالایی شبانه کودکانمان.
راوی: عباس عیدی از سران سابق اشرار در جنوب کرمان.
خدیجه بهرامی نیا
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب