صدای نازک زنی از بلندگو، در راهروی بیمارستان پیچید.
همراه بیمار جعفری به اطلاعات…
چند روزی میشد پسر دو ماههاش حال نداشت.
در بیمارستان بستری شده بود.
صدای گریه نوزادان که اوج میگرفت، بیقرار میشد. راهروی بخش را بالا و پایین میکرد، انگشتر عقیق را در دستش میچرخاند، با پرستاران صحبت میکرد، ناخوشی بر جان فرزند دوماهه اش، غلبه کرده بود.
ما هرکاری از دستمون بربیاد براش انجام میدیم، شما هم براش دعا کنید، باقی با خداست!
خبر رسید به ایشان که، اشرار تعداد زیادی را گروگان گرفته اند و برده اند توی خاک افغانستان.
پای آبروی نظام در میان بود.
باید بین ماندن در کنار فرزند و رفتن برای کار انقلاب، یکی را انتخاب میکرد. می گفتند ممکن است گروگانها را بکُشند. بعد فیلم هایش را پخش کنند و بگویند جمهوری اسلامی عرضه ندارد مردم خودش را نجات بدهد.
آن زمان، دورانی بود که سردار سلیمانی در قرارگاه قدس حضور داشت. اشرار ۹۰ نفر از نیروی انتظامی را گروگان گرفتند و به ۷۰ کیلومتری مرز افغانستان و پاکستان بردند. خبر که به حاجی رسید بسیار ناراحت شد. باید تصمیمش را میگرفت. عادت داشت به نماز شب خواندن. حتی زمان هایی که خیلی خسته بود، یک ساعت می خوابید، بیدار میشد و بعد شروع میکرد به نماز خواندن. پس از نماز شب خواندن در بیمارستان، آن هم با حال ناله و گریه و تضرع بخدا! بی هیچ معطلی زنگ زد و گفت: « آماده باش بریم مأموریت.» خواستم بگویم: « پسرت چی؟» حرفم را خوردم.
با روحیه ای که از حاجی سراغ داشتم، فهمیدن اینکه انجام دادن مأموریت را انتخاب کند، کار سختی نبود. وقت هایی که سردار در مأموریت بود، کارهای خانواده حاجی را انجام میدادم. اینقدر با حاجی نزدیک بودم که بدانم چقدر خانواده و فرزند برایش مهم اند. اما رهایی و نجات گروگان های ایرانی از اهّم واجبات شده بود برایش. با ناراحتی نشست به طرح ریزی و نقشه کشیدن. با اطلاعات دقیقی که بدست آورد، به داخل مرز افغانستان و پاکستان نیرو برد. خیلی طولی نکشید، حاج قاسم درسی به اشرار داد که خودشان گروگان ها را صحیح و سالم آزاد کردند. پایگاه هایشان را با خاک یکسان کرد.
وقتی برگشتیم کرمان، پسرش از دنیا رفته بود. حُزن و ناراحتی وقتی بر او چیره شد، ابروهایش در هم رفت و قطره اشکی، از گوشه چشمانش راهی به گونه هایش یافت. او عزیزان مردم را برگرداند به آغوش خانواده، در حالی که عزیز خودش را میگذاشت در آغوش خاک.
الهی و رَبی مَن لی غَیرُک. امانتت را سپردم به خودت.
کار کردن با چنین فرمانده موفقی که صلابت دارد، ایمان و یقین قلبی دارد و یک دنیا او را تائید کرده، خیلی سخت است. هر کسی نمیتواند از عهدهی آن بر آید. گذشتن از عزیز خود، برای دیگری؟ بله، با سردار سلیمانی محقق میشود. اویی که همواره فرزندان ایران را فرزندان خود می خواند.
راوی: نصرالله جهانشاهی
منبع: صوت مصاحبه موجود در آرشیو مؤسسه فرهنگی حماسه ۱۷
خدیجه بهرامی نیا
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب