مطالب

حالا چی میشه؟


شنبه , 25 فروردین 1403
حالا چی میشه؟
سر صبح سیزده دی، مردک نشسته بود توی تلویزیون گوشه آشپزخانه و حرف‌هایی می‌زد که خودش هم باورش نمی‌شد. لب کلام را که گفت، رها شدم روی صندلی پلاستیکی. با ترس گفتم: «حالا چی میشه؟»
بعد از گذشت ظهر آن روز و رفتن به مصلی و گریه کردن با آدم‌هایی که نمی‌شناختم، بعد از آن تشییع که تا چشم کار می‌کرد آدم بود و شبیهش را حتی توی فیلم‌ها ندیده بودم، بعد از آن هواپیمای اوکراینی و پاره‌های تنی که رفتنشان زخم دلم را چرک‌تر کرد، نشستم به کالبدشکافی آن روز. این که چرا از بین آن همه صوت و کلمه و جمله، توی آن حال عجیب، این سه‌واژه‌ را انتخاب کردم؟ «حالا چی میشه؟»
می‌گویند توی هر لحظه از زندگی، پای ناخودآگاه و ترکیب خاطره و تجربه در میان است. حالا اگر ناخودآگاه نسل قبل هم به ما منتقل شده باشد چه؟ قبل‌تر از آن چطور؟ بعد از دنبال کردن فکرهای پشت‌سرهم، به نتیجه‌ای پی بردم که نگاهم را به ماجرا تغییر داد. همه‌اش زیر سر ناخودآگاه شیعه بود! من توی آن لحظه، ساعت شش صبح، جلوی تلویزیون، با دیدن آن ربان کج نفرین‌شدۀ سیاه و «انا لله» گفتن بم مجری، یاد خاطرۀ چهارده قرن قبلم افتادم. یاد روزی که دقیقا مثل همان لحظه، خبر شهادت علمدار آمده بود و بعد از آن سنگ روی سنگ بند نشده بود. یاد آن روزی که برادر حسین(ع) رفت و پشت او شکست و چاره‌اش کم شد. من 1400 سال بعد از آن لحظه، توی آشپزخانه از شکستن پشت حسین ترسیدم. بی‌اختیار افتادم روی صندلی و از فکر گُر گرفتن خیمه‌ها وحشت کردم. از تصور تحقیر کردن آوای حق تا چند قرن بعدش، روده‌هایم به‌هم پیچیدند. لابد دستی هم به گوشواره برده‌ بودم تا مطمئن شوم هنوز سرجایش است. سنگینی غم و دهشت، خلاصه شد توی «حالا چی میشه؟».
برای هر مردمی، حتی اگر تاریخ‌دان حرفه‌ای نباشند، حادثه‌ها همراه با خودشان احساسات و افکار دیگری را هم به همراه می‌آورند. انگار که هر اتفاق معاصر و هر شخصیت امروزی با نخی طویل و نامرئی به همزاد خودش در گذشته وصل شده باشد. شیعه نیز از این قاعده مستثنی نیست. آن تاریخ تلخ و شیرین آماده است تا سر بزنگاه‌ها تکرار شدنش را به رخ بکشد. این تناوب هم از الطاف تاریخ است، هم از قهرهایش. همان طور که داشتن تجربه ما را از تکرار اشتباهات مردم سال‌ها قبل مصون نگه می‌دارد، می‌تواند ترس‌هایی را در دل بیندازد که احتمال تکرارشان در جامعه امروزی کم است. مثلا می‌دانیم که حاج قاسم با جاذبه‌اش فراتر از مرزهای چپی و راستی محبوب بود. او دلیل جذابی برای اتحاد بود. مثل عباس بن علی(ع) که پرچم دستش بود و باید از صحنه خطش می‌زدند. بعد از آن بود که می‌توانستند قلب لشکر را هم از میان بردارند تا شیعه به وحدت نرسد. با دانستن این ماجرا، چطور می‌توانستم نگران دوباره‌کاری تاریخ و آن چه در راه بود نباشم؟ حالا که بیشتر از چهار سال است که مزه‌ای تلخ از این تکرار تاریخ زیر زبانمان رفته، امیدوارم روی دیگر به‌زودی خودش را نشان دهد و پازل واقعه را کامل کند: به وقوع پیوستن آن هشدار امام رو به صاحبان شکم‌های پرشده‌از حرام که فرمود: «به خدا سوگند، بعد از کشتن من دوام نخواهید آورد، مگر مدت زمانی کمی...»
تاریخ‌دان نیستم؛ اما می‌دانم ترس‌ها و امیدها سر هم‌پوشانی اتفاقات قدیم و جدید تمام‌شدنی نیست. فقط کاش مسیر انتخاب‌هایمان بیشتر به نیمه‌های روشن برسد. کاش بیشتر تاریخ بخوانم و کمتر سر بزنگاه‌ها شوکه شوم و بپرسم «حالا چی میشه؟».

نویسنده : فاطمه آل‌مبارک


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...