مطالب

تاکسی زرد


سه شنبه , 30 مرداد 1403
تاکسی زرد
امروز را تصمیم‌ گرفته بود با امید، به آینده‌اش نگاه کند. همین که خواست آرام در آپارتمان نقلی‌شان را ببندد، غافلگیر شد. نیم رخ صورت دخترکش را دید که مشغول مالیدن چشمش بود. دخترک با دلخوری گفت
امروز دیگه با عروسک میای؟
نفسش را با حسرت بیرون داد. سعی کرد لبخندش واقعی باشد. دستش را از روی دستگیره در برداشت. انگار روی نگاه به چشمان حورا سه ساله را نداشت. آرام از اتاق بیرون آمده بود. صبحانه را هم فاکتور گرفته بود. دیگر نمی‌خواست قول الکی بدهد. کمی در را باز کرد. روی پاهایش نشست. حورا به سمتش آمد. روی سر دخترکش دستی کشید
می‌خرم بابا.
لبخند ذوق زده‌ی حورا انگار شد. و بغضی مردانه بیخ گلویش.
داخل تاکسی زرد رنگش نشست. استارت زد. دوباره و بار دیگر. روی فرمان کوبید و اهرم کاپوت را کشید. ماشینش را بررسی کرد. این ماشین منبع درآمدش بود. حالا دیگر داشت کار دستش می‌داد. از پس خرجش برنمی‌آمد. حتی کفاف زندگیش را هم نمی‌داد. سرش داخل ماشین بود. متوجه تک استارت خوردن ماشین آقای زاد شد. هر روز حول و هوش هم سرکار می‌رفتند. بوقی که برایش زد، انگار تا ته وجودش را به صدا در آورد. تاکسی زرد مدل بالای آقای زاد کجا و تاکسی قراضه‌ی او کجا!
ماشین را با هر بدبختی بود راه انداخت. همین‌که خواست راه بیفتد، چشمش به جمال آقای فدائی روشن شد. آخر چرا اول صبحی فکر کرده بود می‌تواند به آینده امیدوار بشود؟!
آقای فدائی، ملک عذابش. سلامش که کوتاه بود، دیگر حساب کار دستش آمد. لحنش خیلی دلخور بود.
آقاجان اجاره یک ماه عقب بیفته میشه یه کاریش کرد اما دو ماه...
نگذاشت حرف دیگری بزند
شرمندم، ان‌شاءالله جورش می‌کنم.
از پارکینگ خارج شد. با خودش فکر کرد که ای کاش جای آن مهندسی بود که آقای زاد راننده‌اش است. یک زندگی مرفه، بدون دغدغه‌های سر برج.
از سر اولین چراغ قرمز چهارراه فکر حورا به سراغش آمد. باز هم زندگی بالا دستی‌ها را، با زندگی خودش مقایسه کرد. نداشتن پول خرید عروسک داشت ناامیدش می‌کرد. چیزی نگذشت که مسافری به تورش خورد. کیسه قرص‌هایش حواسش را به خودشان دادند. زیر چشمی به پسر جوان نگاهی کرد. انگار غم تمام عالم را به چهره‌اش پاشیده‌اند. صدایش خیلی آرام بود.
خوش به حالت می‌تونی مسافرکشی کنی.
به گوش‌هایش شک کرد. نیم نگاهی به جوان انداخت و ماتش برد انگار. جوان بیمار را ادامه داد.
دلم می‌خواست هر روز از طلوع آفتاب تا آخر شب همه‌ی آدما رو به مقصدشون برسونم اما هفته‌ای دو بار دیالیز نشم.
بعد کیسه توی دستش را کمی بالا برد.
اینا رو نخورم مردم اما هر کدومش داره کبد و کلیه‌ام رو آروم آروم به تاراج می‌بره.
خواست دلداریش بدهد که جوان گفت.
گوشم از حرفای تکراری پره، فقط دیدم گرفته‌ای گفتم من به تو امید بدم. خدا رو شکر کن.
تا مقصد سکوت بود. اوکه پیاده شد، کمی جلوتر مردی برایش دست بالا برد. سوارش کرد. از توی آینه به چهره‌ی مرد زل زده بود. پسر جوان را فراموش کرد. ذهنش پر شد از چهره‌ی آشنای مسافر جدید. مرد که چهره‌ای مهربان داشت پرسید.
آشنا به نظرت می‌رسم؟
شما با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ سردار لبخندی دلنشین زد.
من سردار سلیمانیم. در میان آن همه ناراحتی خنده‌اش گرفته بود.
- حاجی سرکارم دیگه؟ سردار دوباره لبخند زد.
- من سردار سلیمانیم. باورش سخت بود. زبانش بند آمد. بعد از مدتی سکوت سردار پرسید.
با مشکلات و گرونی چکار می‌کنی؟
انگار تمام تصوراتش از زندگی بالا دستی‌ها با دیدن سردار عوض شد. برای همین جواب داد.
اگر شما سردار هستید، من مشکلی ندارم.
با پولی که با اصرار سردار قبول کرده بود، عروسک خرید. ذوق از ته دل حورا دلیلش سردار بود. با این کار برکت را روانه‌ی خانه‌اش کرد. حتما برای این همراهی کوتاه امروز بود که روزنه‌ی امید وارد قلبش شده بود. حتم داشت برای حل دیگر مشکلاتش راه‌ها خودشان، باز می‌شوند.

طاهره بابایی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...