به اتاقهای بخش سرمیزنم و فشارخون و زمان خوردن داروی بیمارها را چک میکنم. کمتر از یک ساعت از شروع شیفتم گذشته اما خیلی خستهام. انگار کوه کنده باشم. یا نه، انگار کوهی روی شانههایم گذاشته باشم و با خود هر جا که میروم حملش کنم. کاش یک نفر بود این کوه گنده را میدید. نه اصلا کاش هیچ کس نمیدید. نه این کوه را و نه من را.
چه میشد اگر همه برای مدتی فکر میکردند کسی به اسم لیلا هیچ وقت نبوده و حالا هم نیست. بعد شاید چارهای دیگر برای خود و مادر پیر و مریضمان میاندیشیدند. درست است پرستارم. درست است که اصلا همین مادر عشق به پرستاری را در وجودم پرورش داد. اما حالا این پرستاری شده بزرگترین زجر و عذاب من. دو برادر و چهار خواهرهایم هر کدام جایی مشغول زندگی و کاراند، و چه بهتر که میان آنها دختری که پرستار است حالا هم از مادر پرستاری کند.
صبح تا شب توی بیمارستان از این اتاق به آن اتاق و شب تا صبح در خانه. در این مدت یک خواب راحت نرفتهام. باید مراقب غذا و داروهای مادر باشم. به پر چانگیهایش از گذشته گوش کنم. بهانه گرفتنهای بچهگانهاش را برطرف کنم. فشارش را بگیرم. حمامش کنم. لباس تنش کنم. ناخنش را کوتاه کنم… و صدتا کار دیگر که هیچ وقت تمام نمیشوند.
یک لیوان چایی میریزم و روی صندلیام در ایستگاه پرستاری مینشینم و پروندهها را مرتب میکنم. حس میکنم اطرافم شلوغ شده و همه در رفت و آمدند. پریسا نفسزنان داخل میشود و میگوید: «لیلا بلند شو! گفتن پسر این خانمه، مریض اتاق هشت میخواد بیاد.» قند را تو دهانم میگذارم و میگویم: «خب بیاد. به ما چه!»
-دیوونه میگن پسرش کله گنده مملکته.
-اون پیرزنه سادهپوش که موهاش حناییه؟
-آره همون.
-خب باشه. به ما چه. تو هم حوصله داریا!
سارا خودش را معطل من نمیکند و میرود پی بقیه همکارها که معلوم است حسابی ذوقزده هستند. خوش به حالشان. چه سر بی دغدغه و چه دل سرخوشی دارند. چاییام را مینوشم و از جا بلند میشوم. در راهرو سرک میکشم تا ببینم چقدر از ساعت ملاقات باقی مانده. همان لحظه چهرهای آشنا وارد میشود. سردار سلیمانی است با دو محافظ. سریع دوزاریام میافتد. پس پسر این پیرزن و کله گندهای که سارا میگفت سردار شهر خودمان است. چقدر مادرش هم صبور و مهربان هست. هر بار رفتم سراغش فقط برایم دعا میکرد.
جلو میروم و کنار بقیه همکارهایم میایستم. سردار را که میبینم حس میکنم او هم مثل من کوهی از خستگی دارد با خود حمل میکند. چشمهایش سرخ است و لبخندش بیجان. میگویند همین حالا از سوریه رسیده است. سلامی میکنیم و ایشان لبخند میزنند و تشکر میکنند و وارد اتاق هشت میشوند.کمی که میگذرد ملاقات کنندههای اتاق هشت همه بیرون میآیند. مثل اینکه سردار خواسته با مادرش تنها باشد. کنجکاویام گل میکند. به بهانه اینکه کاری دارم جلو میروم و از شیشه داخل اتاق را نگاه میکنم.
سردار گل از رخش شکفته و از خستگی چند لحظه پیشش خبری نیست. پتوی روی مادرش را کنار میزند و روی پاهای خسته او دست نوازش میکشد. قطرههای اشک دانه دانه از صورتش سر میخورد و میافتد پایین. زانو میزند و صورتش را میگذارد کف پای مادر. مدام میبوسد و گریه میکند، میبوسد و گریه میکند. انگار که به زیارت امامزاده یا شخص بزرگی آمده باشد. طاقت ندارم به او و این حال و هوایش نگاه کنم. بغض کردهام. دلم برای مادرم تنگ شده است.
منبع: یک سلیمانی عزیز
رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب