مطالب

بهای انگشتر


پنج شنبه , 10 اسفند 1402
بهای انگشتر
انگشترها ارزشمند هستند و پربها. کافی است یک دیدار با عزیز بزرگی که سال‌ها آرزوی دیدارش را از نزدیک داشتی، برایت فراهم شود و آن وقت برای ثبت آن لحظات ناب شیرین، از او بخواهی انگشترش را به یادگار به تو بدهد. پشت این درخواست، هزاران امید صف کشیده‌اند، اما گاهی نمی‌دانی باید از این امیدها دل بکنی یا نکنی؟ آن هم جایی که بهای انگشتر، دعا برای نبودن عزیزت باشد.

به این شرط می‌دهم
سال ۹۸ خانواده‌ شهدا را دعوت کردند برای دیدار در بیت رهبری. دیدار لذت‌بخش و شیرین بود و بعد از آن اتفاق مهمی افتاد: حاج قاسم به لابی هتلی که خانواده شهدا در آن مستقر بودند، رفتند تا از نزدیک با آن‌ها گفت‌وگو کنند. خوشحالی بچه‌ها و اشتیاق بزرگترها آن قدر بود که حاجی را محاصره کردن، اما حاجی به محافظان می‌گفت کسی حق هیچ‌گونه برخورد و حرف و ورود ندارد.
فاطمه و زینب، دختران شهید حسین محرابی، از میان انبوه جمعیت، چشمشان به حاجی بود که صحبت می‌کرد. بعد از سخنرانی، وقتی بچه‌ها مشغول عکس گرفتن با حاجی شدند، زینب خودش را نزدیک حلقه دور حاجی کرد. صدای جمعیت زیاد بود، اما زینب می‌خواست هرجور شده صدایش برسد. صدا زد: حاج قاسم…حاج قاسم…
حاجی چشم چرخاند میان جمعیت. این صدای چه کسی است؟ محافظ‌ها راه را باز کردند و زینب خودش را به حاجی رساند. قلبش تندتند می‌زد و اشتیاق نفسش را بند آورده بود. می‌خواست برای همه پدری‌هایی که برای فرزندان شهدا کرده، از او تشکر کند. هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که چشمش به انگشتر عقیق قرمز رنگ دست حاجی افتاد. به حاجی گفت: «حاج‌قاسم چه انگشتر زیبایی دارید، می‌توانید آن را به من بدهید.»
حاجی لبخند زد و سرش را پایین انداخت. زینب می‌دانست که انگشتر خاص است.
حاجی دست در جیب کرد و چهار انگشتر دُر، فیروزه و عقیق بیرون آورد و گفت: «این‌ها برای تو و خانواده‌ات».
زینب چشمش به همان انگشتری بود که عطر دست حاجی را می‌داد. دوباره گفت: «می‌شود انگشتر دستتان را به من بدهید؟»
حاجی سرش را پایین انداخت. زینب منتظر بود: «می‌شود انگشترتان را به من بدهید؟»
وقتی حاجی انگشتر را از دست درآورد، شوق همه سلول‌هایش را پر کرد:
-«انگشتر را می‌دهم، ولی باید حقش را ادا کنی. گفتی از مشهدی، برو حرم آقا امام‌رضا (ع) و شهادت من را از ایشان بگیر. یادت نرود حق انگشتر من را ادا کن.» حالا انگشتر توی دستش بود، با بهایی که سنگین بود. پشت سر حاجی دوید:
-«حاج‌قاسم من نمی‌توانم چنین دعایی برای شما کنم. شما باید بمانید. شما باید عَلَم مقاومت را برپا کنید. شما باید فلسطین را آزاد کنید.»
حاجی نگاهش کرد:
-«تا زمانی که محور مقاومت است، سربازانی هستند که بخواهند این راه را ادامه دهند. من دیگر توان نگاه‌کردن به فرزندان شهدا را ندارم.». دوباره نگاهش کرد و گفت دعا در حرم امام رضا(ع) یادش نرود.

دعا برای صاحب انگشتر
انگشتر حاجی خانه‌شان را معطر کرده بود. هروقت دلتنگ پدر و حاجی می‌شدند، سراغ انگشتر می‌رفتند. زینب از حاجی خواسته بود هروقت راهی مشهد شد، به خانه‌شان بیاید. شب عرفه، حاجی تماس گرفت و گفت مشهد است. زینب و فاطمه آن قدر اصرار کردند تا حاجی پذیرفت. حاجی صبح آمد. با یک لباس ساده و بدون تشریفات.
پرسید:
-«انگشتر من را چه کار کردید؟ دعا کردید برای شهادتم؟»
- «من نمی‌توانستم برای شهادت شما دعا کنم، اما شما به من انگشتر را داده بودید و این حقی بود بر گردن من. روز پاسدار دوست داشتم به شما تبریک بگویم و هدیه‌ای به شما بدهم، اما شماره‌ای از شما نداشتم. همان روز به حرم امام‌ رضا (ع) رفتم. اگر روز پاسدار نبود و من در حرم آقا نبودم برای شهادتان دعا نمی‌کردم، اما این‌ها مقدمه‌ای شد که دعا کنم. شما به معنای واقعی کلمه یک پاسدار هستید که نگهبانی و حراست می‌کنید.»

آخرین حضور
وقتی حاجی به دعوت زینب و فاطمه به اتاقشان رفت، شروع کرد به سلام دادن به دو شهیدی که در قاب تصویر لبخند می‌زدند: «حاج عماد و جهاد مغنیه»
با حسرت گفت:
«حاج عماد، جهاد مغنیه و... دو دقیقه قبل از شهادت حاج عماد کنارشان بودم. حاج عماد و شهید جهاد مغنیه داخل ماشین به شهادت رسیدند. این یعنی کسی جرئت نداشت با آن‌ها روبه‌رو شود. شهید جهاد مغنیه سوخت و چیز زیادی از او باقی نماند. چقدر خوب، شهادت را گرفت. زینب دعا کن که من هم مانند آن‌ها به شهادت برسم. شهادت من به زودی است. امروز روز عرفه است و من به طمع شهادت به مشهد آمده‌ام. هرکسی که در تمام سال‌های جنگ نتوانسته شهادت را بگیرد امروز باید بگیرد. امروز شهادت‌نامه امضا می‌شود. دعا کن من هم در این فهرست باشم. خیلی از رزمنده‌ها و کسانی که مانند برادران و پسرانم بودند جلو چشمانم شهید شدند و یا خبر شهادتشان را به من رساندند. وقتی یک میوه خیلی روی درخت باشد دیگر به درد نمی‌خورد و خودش می‌افتد و نابود می‌شود. من نمی‌خواهم این‌گونه باشم. برای شهادتم دعا کنید. من کوه‌ها، جاده‌ها و دشت‌ها را به دنبال شهادت دویدم. بارها‌و‌بار‌ها شهادت از جلو من عبور کرد و حال روا نیست که در بستر بیماری و یا مرگی غیر از شهادت بمیرم. دعا کنید برای شهادتم.»
اشک‌ در چشم زینب دویده بود:
-«حاج قاسم، رهبر به شما لقب شهید زنده داده‌اند.»
حاجی با آن چشم‌های نافذ نگاه کرد و گفت: «این فقط یک لقب است و من دلخوش هستم به این لقب، اما تا زمانی که شهادتم را نگیرم دست‌بردار نیستم.»

آخرین تصویر
حاجی از خانه‌شان رفت و عطرش در خانه ماند. همان عطری که انگشترش هم بوی آن را می‌داد. ساعت ۶ صبح روز ۱۳ دی ماه ۹۸، در قاب تلویزیون، تصویر دست حاجی با انگشتر عقیق نقش بست. دست‌هایی که خون رویش دلمه بسته و از بدن جدا افتاده بود.
بهای آن انگشتر برای زینب خیلی سنگین بود.

نویسنده: مریم فولادزاده


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...