تیرماه سال ۹۳ بود. شهر شیعهنشین و ترکمن آمرلی در از چهار جهت جغرافیایی از طرف داعش محاصره شده بود. داعشیها برق شهر را قطع کرده و توی لولههای آب روغن سوخته ریخته بودند تا مردم آمرلی دست از مقاومت بردارند. هشتاد روز جمعیت بیست هزار نفری شهر دست از جان شسته بودند و محکم ایستاده بودند تا خانههایشان غصب نشود. اما سخت بود و ناامیدی داشت ریشه میدواند.
سیاهی شب که بر سر مردم پهن شد، بالگردی بر فراز خانههای به سکوت نشسته و داعشیان حرامی به پرواز درآمد. کاری ممکن و ناشدنی. مردی که قلبش برای مستضعفین عالم میتپید بر خاک آمرلی قدم گذاشت، بیاینکه یک نیروی داعشی بتواند او را هدف بگیرد. آمده بود تا به تن خستهی شیعیان محصور علی جان ببخشد.
همین که رسید شروع کرد به بسیج تنهای جوان آن خاک. هرچه جوان آمادهی رزم بود را کنار هم نشاند و نشانشان داد که چگونه سینه ستبر کنند و حق بستانند. بعدتر رفت روی خاک های تفتیده آن ارض غریب و با یک تکه چوب خشکیده نقشهی رزم کشید. فرماندهی آمرلی مات و مبهوت مانده بود که این مهمان ناخوانده کیست و دارد روی آن خاک ها چه میکند؟ رفته بود جلوتر و از نیروهای همراهش پرسیده بود که این مردی که محاسن سفید دارد و کاری ناممکن کرده کیست؟ گفته بودند: «حاج قاسم سلیمانی است…»
مرد جهانوطن آن روزها که نه نامی داشت و نه سودای شهرتی، دست یاریگر مردمان آمرلی شد و در سوم شهریورماه ۱۳۹۳ به محاصرهی ناجوانمردانهی آن دیار پایان داد. نه به همین راحتی که من دارم جملات را ردیف میکنم. کاری ناممکن، ممکن شده بود. آن ایام داعش در اوج قدرت بود. کسی به ذهنش خطور نمیکرد که بشود چنین قدرت نابهحقی را از پای انداخت. اما حاج قاسم توانست.
در آن شرایط ارتش عراق تلاش کرده بود با هواپیماهای نظامی آذوقه به مردم آمرلی برساند و نتوانسته بود. هلیکوپتر را امتحان کرده بود و باز هم نتوانسته بود. چراکه داعش تمامشان را به آتش میبست. همه درمانده شده بودند. جان هزاران آدم کشاورز در معرض خطر بود و از دست هیچ احدی کاری برنمیآمد. همه پذیرفته بودند که این جماعت کشته و اسیر خواهند شد. در همان شرایط حاج قاسم آمد و شبهنظامیان شیعهی نزدیک به ایران، پیشمرگان اقلیم کردستان و حملات هوایی و پشتیبانی ایران را گرد هم آورد. توی جلسه گفت که ما دو ماموریت مهم داریم. اولی حفظ خاک بغداد است چراکه قلب و پایتخت عراق است و حفاظت از آن حفاظت از کل این سرزمین است. دوم هم شکستم محاصرهی آمرلی است. همه تعجب کرده بودند که تا بغداد مانده برای چه باید دل بسوزانیم برای مردم یک شبهروستا؟! حاج قاسم هم گفته بود جان آدمها ارزش دارد و باید برایشان کوشید. آمده بود نزدیک آمرلی و یک مقر آموزش نظامی ساخته بود تا هم نیروها را آموزش دهند هم فعالیت رفع حصر را فرماندهی کند. بعد وارد شهر شده بود و دور تا دور آمرلی را دیده بود. دست آخر یک مشت خاک برداشته بود و گفته بود که دفعه بعد که بیایم همهتان را آزاد میکنم. او تمام نیروهای عراق را بسیج کرده بود تا جان آمرلینشین ها را نجات دهد. کسانی که حتی اولویت هموطنان آن روزهای عراق نبودند. اما چقدر شنیدهایم از این رشادت و مجاهدت؟ چقدر کف زدهایم و تقدیر کردهایم؟ هیچ. این برگ از تاریخ دلاوری خاک خورده مانده و کف و جیغها برای زنی به صدا درآمده که میگویند اسمش «یاسمین مقبلی» است. او را بر صدر زنان موفق ایرانی آمریکانشین نشاندهاند و میگویند که با وجود دو فرزند کوچک کاندیدای فضانوردی ناسا شده و فرماندهی فضاپیمای Dragon Endurance بوده است. برای او دست میزنند و یادشان نیست که یاسمین مقبلی خلبان سوپر کبرا AH_۱ بوده. او روزی بر فراز افغانستان پرواز کرده و ۱۵۰ ماموریت جنگی را به پایان رسانده است. مقبلی با هلیکوپتر کبرا که پر از توپهای چند لول و موشکهای مرگبار است چنان در آسمان افغانستان تاخته که به او نام مستعار «آرواره» دادهاند. انگار جهان عادت کرده برای کسانی دست بزند که جنایتشان را رنگ میکنند و آن را حمایت مینامند اما هزارتوی تاریخ دلاوریها را از جایتها سوا خواهد کرد و نام حاج قاسم را بر صدر دلاوران جهان خواهد نشاند.
فاطمه مرادی
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب