هر روز صبح که مطبم را باز میکنم به این فکر میکنم کسی در یک کشور جنگ زده که آدمهایش کمی آن طرفتر مثل گوسفندی و یا حتی کم اهمیتتر از آن، مثل تنه بی ارزش درختی سر بریده و قطعه قطعه میشوند نیازی به دامپزشک دارد یا نه. کسی در دنیا به فریاد الغوث این آدمها بهایی میدهد که حالا آنها هم بخواهند در این شلوغی و تاریکی به صدای یک حیوان بیمار گوش دهند و در طلب مداوایش برآیند. قلبم به درد میآید و خودم پاسخ میدهم که مگر کسی به صدای آوارگی اجدادم از فلسطین گوش کرد و آنها را در این سالهای دوری از وطن به خانه بازگرداند که اکنون سوریها بخواهند بار دیگر طعم داشتن خانهای امن را بچشند. آهی از اعماق وجود بر زبانم جاری میشود و موزیک را روشن میکنم و مثل هر روز با آن زمزمه میکنم.
ای قدس! چندان گریستم که اشکهایم خشکید
چندان نیایش کردم که شمعها آب شد
چندان به رکوع رفتم که طاقتی در من نماند
در تو از محمد پرسیدم… و از مسیح…
ای شهری که بوی پیامبران میدهی!
پدربزرگ شبها ما را اتاقش جمع میکرد و از قدس شریف میگفت. هر شب تکرار حرف شب قبل بود. اما شیرینیاش برای ما نوهها تمامی نداشت. از همان شبها بود که رویای دیدار با قدس در دلم پرورش یافت و لمس دیوارهای سنگیاش شد جزو آرزوهای دور و درازم. اما حالا یک پزشکم در حومه دمشق. دامپزشک مطبی که با شروع جنگ از رونق افتاد و دیگر برای کسی حوصلهای نماند که بخواهد حیوانی را سرپرستی کند و او را در پیادهروی عصرانهاش به گردش ببرد و مراقب واکسن و بیماریهای احتمالیاش هم باشد. اگر هر روز این موسیقی طنین انداز نمیشد اینجا با اتاقی متروکه تفاوتی نداشت.
ای قدس! ای شهر اندوه!
ای اشک درخشانی که در چشمها حدقه زدهای
کیست که دیوارهایت را از خون پاک کند
کیست که انجیل و قرآن را نجات دهد
کیست که انسان را نجات دهد
صدای زنگ در بلند میشود. موزیک را کم میکنم و به دو مردی نگاه میکنم که با یک گربه وارد میشوند. گربه از این گربههای خیابانی و ولگرد است و از لحن عربی حرف زدن آنها متوجه میشوم عرب زبان نیستند و بعد میفهمم اهل ایراناند. گربه را روی میز مقابلم میگذارند و میگویند چند روزی است در گوشهای از پادگان ما کز کرده بود و امروز فهمیدیم لنگ میزند و فرماندهمان ما را فرستاده اینجا تا مداوایش کنیم. از اینکه دو مرد نظامی در بحبوحه جنگ به دستور فرماندهشان برای مداوای یک گربه کوچک آمدهاند هم خوشحالم هم متعجب. مگر همه فرماندهها تمام حواسشان به جنگ و عملیاتهایشان نیست؟ پس او چه فرماندهای است که حتی مراقب گربه پادگانش هم بوده و نیروهایش را به خدمت او در آورده. لوازمم را بعد از چند روز از توی کشو در میآورم و مشغول معاینه پای گربه میشوم. گربهای که با درد ناله میکند و مرگ و زندگیاش برای هیچ کس مهم نبوده جز یک فرمانده. میگویم پای گربه شکسته و باید عمل شود. آن دو به فرمانده تماس میگیرند و میشنوند که صبر کنند تا عمل شود و بعد بازگردند. دیگر طاقت نمیآورم و کنجکاوانه نام فرمانده را میپرسم. میگویند سردار قاسم سلیمانی. یاد سلیمان نبی میافتم که او هم حواسش به مورچهها و حیوانات ملکش بود. نام
فرمانده را روی قلبم حک میکنم و کم کم روزنهای از امید در وجودم جوانه میزند. یقین دارم که اگر چنین فرماندهی در سوریه است آزادی آن بعید نیست و شاید کمی بعد هم آزادی قدس. پای گربه را بستهام و حالش خوب است و موزیک هنوز دارد میخواند؛
فردا درخت لیمو شکوفه میزند
و سنبلهای سبز و زیتون شاد خواهند شد
و چشم ها هم شادمان خواهد شد
و کبوتران مهاجر بازخواهند گشت
به بامهای پاک تو
بچه ها دوباره برای بازی خواهند آمد
و پدران و پسران به هم می رسند
در تپه های سرسبزت
ای میهنم
ای سرزمین صلح و زیتون!
۱-شاعر: نزار قبانی
منبع: یک سلیمانی عزیز
رقیه بابایی
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب