مطالب

اوایل جنگ بود…


چهارشنبه , 24 اسفند 1401
اوایل جنگ بود…

اوایل جنگ بود. بابا به هرکس که فکرش را می‌کرد رو انداخته بود. هرشب لباس سفید و اتوکشیده‌ام را می‌پوشیدم و به‌جای شلوار لی، شلوار پارچه‌ای پام می‌کردم و شانه به شانه‌ی بابا می‌رفتیم دنبال پارتی. از این مسجد به آن مسجد، از این اداره به آن اداره. حتی پیش پدرشوهر محبوب هم رفتیم، بابای صابر، داماد بزرگ‌مان. پدرش آن‌موقع امام‌جمعه‌ی شهرمان بود. حاج‌آقا پدرشوهر محبوب، غیر از اینکه جواب سلام‌مان را با خوش‌رویی داد و کمی حرف از این‌ور آن‌ور جابه‌جا کرد، دیگر چیزی نگفت، یعنی آب پاکی را ریخت روی دست‌مان و سربسته حالی‌مان کرد که هیچ‌کار برای ما نمی‌کند. برگه‌ی اعزام سربازی تا چند روز دیگر صادر می‌شد و آقاجان همه‌ی زوراش را زد تا من را نفرستند خط مقدم. درنهایت همه‌ی زور آقاجان شد یک تریلی آهن هجده که رفت رشت برای ویلای سرهنگ ملکی. من هم به‌جای خط مقدم اعزام شدم زاهدان. رسم‌‌داشتیم سوز سومی که مسافر رفته، برلی‌اش آش پشت پا می‌دادیم ولی من هنوز نرفته‌بودم که مادرم سفره‌انداخت. در و همسایه و خویش و قوم‌مان از همه‌جا آمده‌بودند. پسر بزرگ خانواده بودم و روز اعزام مادر و آقاجان با ماشین خودشان، افتادند عقب اتوبوس ژاندامری. محبوب و صابر هم بودند، حتی خاله‌احترام و شوهرش آقای شهری هم آمده‌بودند.



هم‌خدمتی‌ها تا خود زاهدان با انگشت نشانم می‌دادند و از خنده ریسه می‌رفتند. جلوی پادگان ژاندارمری، لحظه‌ی وداع با خانواده، مادرم زیر گوشم گفت: دوهزار کیلومتر با گلوله‌های صدام فاصله داری مادر، برو خدا پشت و پناهت.



بعد تصویر مادر و آقاجان توی چشم‌هام تار شدند و باصدای خنده‌ی بچه‌ها به خودم آمدم که یک‌ریز داد می‌زدند: بچه‌ننه.



چندماه از شروع خدمتم می‌گذشت، پوست کف پام زبر شده بود و رنگ صورتم به شب می‌گفت زکی! مادرم چه خوش‌خیال بود که گلوله‌های عراق را از من دور می‌دید و نمی‌دانست که ما هرشب با پوتین آماده‌باش می‌خوابیم، توی حالت آماده‌باش! شب‌ها صدای گلوله می‌آمد و فرمانده‌مان می‌گفت باید هرلحظه آماده‌ی درگیری با اشرار و قاچاقچی‌ها باشیم. بریده‌بودم و یک‌روز بعد از چهل و هشت ساعت بیداری، زنگ‌زدم به آقاجان و گفتم بروند آن یک تریلی آهن را از حلقوم ملکی بکشند بیرون! فکر می‌کردم آقاجان پر به پرم می‌دهد و می‌رود حق ملکی را می‌گذارد کف دست‌اش ولی هرچه از دهان‌اش درآمد بار خودم کرد! گفت چشم روی هم بگذارم دو سال سربازی تمام می‌شود، وضع کشور خوب نیست و هرجا که بروم آسمان ایران عین هم است.



پادگان تازه توی جلد خاموشی فرو رفته بود که صدای آژیر بلند شد و ما که تازه چشم‌مان گرم‌شده بود و برای دقیقه‌ای استراحت هلاک بودیم، خواب را گذاشتیم لای پتوهای آنکادر و شق و رق ایستادیم تا فرمانده برای‌مان صحبت کند. توی روستای بغل پادگان که تا مرز حدود ۲۰ کیلومتر فاصله داشت، چندشب پیش درگیری شده‌بود که چندتا کشته و مجروح هم داشتیم و حالا یکی از فرمانده‌های کله‌گنده شخصا آمده‌بود ماجرا را پیگیری کند.



از بین آن جمعیت، من و هاشم‌زهی، خداداد و سرهنگ رضایی نشستیم پشت جیپ ژاندارمری. دوتا ماشین دیگر هم با ما آمدند. من راننده بودم، خداداد و هاشم‌زهی راه‌بلد بودند و نقش راهنمای محلی را داشتند. سرهنگ رضایی می‌گفت نیروهای سپاه تا ساعتی دیگر می‌رسند روستا و بقیه‌ی پادگان هم در حال آماده‌‌باش باشند تا اگر لازم شد بیایند وسط معرکه. ورودی روستا ایست و بازرسی گذاشتیم. ساعتی بعد نیروهای سپاه رسیدند. جمعیت‌شان بیشتر از ما بود. به ماشین‌ها و آدم‌های داخل‌اش احترام گذاشتیم و راه را برای ورود باز کردیم. فرمانده‌شان پیاده شد، تقریبا جوان بود. آمد جلو به ما دست‌داد و از من و خداداد و رسولی و دوتا سرباز دیگر پرسید اهل کدام شهر هستیم.



بعد از خوش و بش سرهنگ رضایی مجلس را دست گرفت و آن فرمانده و چندتا نیروی دیگر را برد سمت خانه‌ی کدخدا. کدخدا خودش بیرون بود، نزدیک‌شدن فرمانده را که دید، دوید سمت فرمانده، دوتا مرد هم را در آغوش گرفته بودند و کدخدا مدام قربان‌صدقه‌ی فرمانده می‌شد، بعد چشم‌هاش پرآب شد و تعریف کرد که دوشب پیش اشرار سه تا جوان‌ از این روستا را کشته‌اند. هوا روشن شده بود که فرمانده‌ و نیروهاش و فرماندهی هنگ مرزی و ژاندارمری از خانه‌ی کدخدا آمدند بیرون. هنوز ایستاده حرف می‌زدند که دوتاچوپان و یک گله به راه‌بندان ورودی روستا نزدیک شدند، همان لحظه بیسیمی که دست من بود به صدا درآمد: مردها رو دستگیر کنید. منظور فرمانده از دستگیر پرس‌وجو بود.



غیر از چوپان و پسرش مرد دیگری آن اطراف نبود!



پیرمرد ترسیده‌بود، یک هفته پیش با پسرش رفته‌بودند پی گله و حالا تازه رسیده‌بودند روستا. حتی از حمله‌ی اشرار هم خبر نداشتند! هاشم‌زهی سعی می‌کرد پیرمرد را توجیه کند، بعد تندتند برای چوپان‌ها تعریف کرد که چند شب پیش چه اتفاقی افتاده! بغض چوپان‌ها ترکید، یکی از کشته‌ها خواهرزاده‌‌ی چوپان مسن‌تر بود، پسرعمه‌ی چوپان جوان‌تر. پیرمرد می‌خواست وارد روستا شود ولی ما جلواش را گرفته بودیم. صدای پیرمرد بلند شده‌بود و با داد و فریاد چیزهایی می‌گفت. آن فرمانده سپاه که با ما مهربان بود پاتند کرد طرف‌مان. مرد چوپان با دیدن فرمانده داد زد: جونم فدای خمینی، جونم فدای رجایی، جونم فدای باهنر. ما سربازها دست به اسلحه و مبهوت به چوپان و فرمانده نگاه می‌کردیم که زانو به زانوهای هم روی زمین نشستند. من رفتم نزدیکشان، پای جان فرمانده وسط بود. شنیدم که فرمانده پرسید: چی شده بابا جان؟ پیرمرد با دست‌های زمخت اشک‌هاش را پاک کرد و گفت: منو دستگیر نکن مرد، من خودم داغدارم. به فرمانده گفتم: قربان می‌گه خواهرزاده‌ش جزو کشته‌های چندشب پیشه. نگاه فرمانده غمگین شد، دو تا ضربه زد به پشت پیرمرد و گفت: کسی با شما کاری نداره بابا، ما برای کمک به شما آمدیم اینجا.



بعدها هم چندباری آن فرمانده سپاه را توی منطقه دیدم، جایی دورتر از گلوله‌های صدام و دم‌پر گلوله‌های اشرار. فامیل‌اش آقای سلیمانی بود.
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

غیرت انسانی
دوشنبه , 21 آبان 1403

غیرت انسانی

در وجود زنده و پاینده شد...
یکشنبه , 20 آبان 1403

در وجود زنده و پاینده شد...