هیئت دانشجویی نوپایی داشتیم. بین ستونهای بی انتهای تقویم، هزار و یک مناسبت بود که باید برایشان برنامه میریختیم. از ولادت و شهادت گرفته تا دههی فجر.
من مثل خیلی از دوستان دیگر، درگیر جذب نیرو بودم. کمبود نیرو بیداد میکرد. همان نیروهای کمی هم که داشتیم هزار و یک اختلاف داشتند. نمیدانستم دنبال بودجه و خیّر باشم، یا شورای حل اختلاف تشکیل بدهم. ورودی و جذب خوبی نداشتیم. هرکس هم که میآمد؛ توی آن آشفته بازار بحث و بگو مگوها دوام نمیآورد.
یک روز همه اعضا را جمع کردم مسجد دانشگاه. گفتم جدی بیایند پای کار و ایده بدهند. گفتم.
«حرف بزنید!کدورتها را بریزید توی آسیاب و له کنید.»
نزدیک شب شد و حرفها بینتیجه ماند. اعتماد به نفس بچهها کم بود. میگفتند.
«با این تعداد نفرات، و پول کم، نمیشود کاری کرد.»
تاثیری روی دانشجوها نداشتیم هیچ؛ خودمان هم سرگردان بودیم. به ناچار با همان شرایط ادامه دادیم. نزدیک سیزدهم دی ماه بود. دنبال ایدهای برای شهادت حاج قاسم میگشتم که اجرا کنیم.
بین سایتها یک دستنوشته از حاجی پیدا کردم. توضیح داده بودند که شهید سلیمانی دیگران را در سلوک الی الله خویش شریک میکرد. ایشان هرچه را چشیده بودند و نتیجه داده بود. برای دیگران هم مطرح میکرد. در واقع این طور بوده است که، گشت و گذار باطنیشان را برای کسانی که صلاح میدانستند بازگو میکردند و به صورت نامه میدادند بهشان.
در یکی از نامهها خطاب به دوستشان نوشته بودند.
علی عزیز، چهار چیز را فراموش نکن
۱) اخلاص، اخلاص، اخلاص، یعنی گفتن، انجام دادن یا ندادن برای خدا
۲) قلبت را از هر چیز غیر از او خالی کن، و پر از محبت او و اهل بیت کن.
۳) نماز شب توشهی عجیبی است.
۴)یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات.
نامه را که خواندم وجودم تکانی خورد. با خودم مرور کردم چرا مسئولیت قبول کردهام؟ نیتام چه بود که آمدم جلو؟
متن دست نوشته را تایپ کردم. فرستادم برای همهی اعضای هیئت. لازم بود همه نیتهایمان را از نو بکوبیم و بسازیم.
شاید اخلاص، تکهی گمشدهی نیتمان بود...
رقیه پور حنیفه
من مثل خیلی از دوستان دیگر، درگیر جذب نیرو بودم. کمبود نیرو بیداد میکرد. همان نیروهای کمی هم که داشتیم هزار و یک اختلاف داشتند. نمیدانستم دنبال بودجه و خیّر باشم، یا شورای حل اختلاف تشکیل بدهم. ورودی و جذب خوبی نداشتیم. هرکس هم که میآمد؛ توی آن آشفته بازار بحث و بگو مگوها دوام نمیآورد.
یک روز همه اعضا را جمع کردم مسجد دانشگاه. گفتم جدی بیایند پای کار و ایده بدهند. گفتم.
«حرف بزنید!کدورتها را بریزید توی آسیاب و له کنید.»
نزدیک شب شد و حرفها بینتیجه ماند. اعتماد به نفس بچهها کم بود. میگفتند.
«با این تعداد نفرات، و پول کم، نمیشود کاری کرد.»
تاثیری روی دانشجوها نداشتیم هیچ؛ خودمان هم سرگردان بودیم. به ناچار با همان شرایط ادامه دادیم. نزدیک سیزدهم دی ماه بود. دنبال ایدهای برای شهادت حاج قاسم میگشتم که اجرا کنیم.
بین سایتها یک دستنوشته از حاجی پیدا کردم. توضیح داده بودند که شهید سلیمانی دیگران را در سلوک الی الله خویش شریک میکرد. ایشان هرچه را چشیده بودند و نتیجه داده بود. برای دیگران هم مطرح میکرد. در واقع این طور بوده است که، گشت و گذار باطنیشان را برای کسانی که صلاح میدانستند بازگو میکردند و به صورت نامه میدادند بهشان.
در یکی از نامهها خطاب به دوستشان نوشته بودند.
علی عزیز، چهار چیز را فراموش نکن
۱) اخلاص، اخلاص، اخلاص، یعنی گفتن، انجام دادن یا ندادن برای خدا
۲) قلبت را از هر چیز غیر از او خالی کن، و پر از محبت او و اهل بیت کن.
۳) نماز شب توشهی عجیبی است.
۴)یاد دوستان شهید ولو به یک صلوات.
نامه را که خواندم وجودم تکانی خورد. با خودم مرور کردم چرا مسئولیت قبول کردهام؟ نیتام چه بود که آمدم جلو؟
متن دست نوشته را تایپ کردم. فرستادم برای همهی اعضای هیئت. لازم بود همه نیتهایمان را از نو بکوبیم و بسازیم.
شاید اخلاص، تکهی گمشدهی نیتمان بود...
رقیه پور حنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب