روی نقشه بزرگ جهان بوسنی را پیدا میکنم. کیلومترها از ایران فاصله دارد. با ماژیک سبز یک ضربدر کوچک میزنم رویش. اما دلم راضی نمیشود یک قلب قرمز هم میکشم. خبرگزاری ها نوشته اند آقا رسول اینجا شهید شده. دیپلماتی که برای حفاظت از مسلمانان بوسنی در بهبوحه جنگ صربها عازم آنجا شده بود و بخاطر اخلاق خوب و خوش خویی اش همه دوستش داشته اند.
ملایر، شهر بزرگی نیست اما سال ١٣٣٩ اتفاق بزرگی توی آن افتاد و ستاره درخشانی متولد شد. شهید رسول حیدری کودکی اش را توی کوچه پس کوچه های ملایر گذراند و همینجا درس خواند. خیلی زود قد و قامت اقارسول رسید به درخت تنومند انقلاب و شاخ و برگ این درخت شد نردبان رشد این شهید. مبارزات و فعالیت های انقلابی شهید حیدری، هجده سالگی اش را بدل به نقطه عطفی در دوران حیاتش کرده بود. نقطه ای که پس از آن دیگر رسول از پا ننشست و آنقدر در این راه سماجت کرد تا خدا دست برد و ستاره اش را از آسمان دنیا چید.
دفاع مقدس، افق پهناوری بود برای شهدا. برای همه جوان های آن دوره…هشت سال خدا زیر رگبار توپ و تانک، مسیری برای شهدا باز می کرد که نظیر نداشت. آدم هایی که تا دیروز سرشان به زندگی گرم بود و تازه دستشان از زیر آسیاب مبارزات انقلاب بیرون آمده بود، حالا اسلحه برمی داشتند و پشت خاکریز مشق شهادت می کردند. اقا رسول یکی از همین آدم ها بود.
توی تمام فیلمهای دفاع مقدس دیده ام که نقش نیروی اطلاعاتی ویژه است. می رود توی دل دشمن، تا بیخ گوششان و هرچه بتواند اطلاعات جمع می کند برای خودی ها. آقا رسول هم در این سمت حتی تا مرز سوریه پیش رفته بود. جرات یکی از خصلت های او نبود، جزئی از وجودش بود.
همین خصلت، او را به جبهه غرب و کردستان نیز می کشاند و ایشان ماه های بسیاری در این جبهه مشغول عملیات های اطلاعاتی بوده اند.
گرماگرم جنگ بود و سال ۵٨ که آقا رسول به همدان رفت و سپاه پاسداران شد خانه دومش. هنوز ملایر، سپاهی مجزا نداشت. اما طولی نکشید که سال ۵٩ شهید حیدری به یاری دوستانش، سپاهی برای ملایر تشکیل داد و آهنربای انقلاب را وسط گذاشت تا جوانان جذب سپاه گردند.
جنگ، دیوان شعر شهدا بود و خاکریز، خاطره روز و شبشان.بالاخره این دیوان بسته شد. دوران ژسه و تیر و ترکش ولی با تمام شدن جنگ، سر نیامد. وظایف ناتمام آقا رسول، او را بر مدار ولایت به سمت دانشگاه امام حسین کشاند تا با تحصیل در رشته علوم سیاسی، بازویی قدرتمند برای سال های پس از جنگ باشد.
چندی بعد، ایشان بعنوان دیپلمات رهسپار بوسنی شد تا بتواند مدافع حقوق مسلمانان بوسنیایی باشد. گرچه ایران خواستار کمک های بیشتر به جنگ بین بوسنی و صرب ها بود اما سازمان ملل، همچون همیشه، سدی از مخالفت علم کرد و مانع شد.
خوب که فکر میکنم ایران یا بوسنی، بغداد یا عراق فرقی به حال ستاره های درخشان خدا ندارد. خدا هر زمان که وقتش باشد، هر زمان که شانه های ستبر مردانش، از وظیفه و مسئولیت سبک شده باشد، درهای عرش را می گشاید و آغوش باز میکند.
همین لحظه است که شهید پر می گیرد…
عید غدیر سال ٧٢ هم، چنین لحظه ای رقم خورد وقتی آقا رسول، جان و جهان را گذاشت و بال وا کرد.
و سالها بعد بغداد هم، وقتی سرمست از حضور سردار به خودش می بالید، میزبان خون دلیرانه او شد. انگار که تاریخ دست از تکرار غریبانه شهادت برنداشته است هرگز.
بغداد یا بوسنی… خاک که مهم نیست. مهم باوری است که این خون ها به پای آن ریخته و شکوهی عظیم آفریده اند.
باور به ظلم ستیزی و عدالت خواهی،باوری عمیق که در جمله “ما ملت امام حسینیم” به شکلی روان و ساده خودش را به ما می شناساند.
و مگر نه اینکه حسین علیه السلام بر بلندای قله عدالت خواهی و ستیز با ظالم، تکیه زده اند؟!
مگر نه اینکه خون ثارالله می جوشد و می خروشد و سال هاست که یار می طلبد و راهی به عرش می گشاید؟!
حالا این ماییم و مسیری که هر زمان، سرخ شود از خون شهیدی
لبخند خون خدا، به پیشوازش می آید…
این ماییم و جای خالی آقا رسول…
جای خالی سردار…
و مسیری پر از نشانه حضورشان. یادداشتی که خواندید نمی از دریا هم نیست، اگر دلتان میخواهد شهید رسول حیدری را زیباتر بشناسید، سری به کتاب “ر” بزنید. این کتاب کم حجم، اینبار شاید بتواند نشانمان بدهد چطور میشود جوری زندگی کنی که خدا بعد از انقلاب و جنگ و طی مسیرهای بسیار، جایی در بوسنی بیاید سراغت. و این بی شک مهر سبز تاییدی است بر همه سال های زندگی شهید. که اگر شهیدگونه زندگی نکنیم، شهادت روزی مان نمی شود.
حکیمه سادات نظیری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب