نسیم گرم بیابان، صورتش را می سوزاند. شب بود و صدای زمزمه و ذکر رفقایش توی تاریکی نور می انداخت. نافع شنیده بود که اهل حرم نگران امامند. سپاه دشمن مثل مور وملخ سیاه و سیاه تر میشد. آنقدر کوفی آمدهبود که فکر میکرد دیگر کسی توی شهر نمانده. این همه آدم برای کشتن حسین آمده بودند؟! نافع خودش هم جوابی نداشت. سراغ حبیب بن مظاهر رفت و مشورت کرد. تصمیم گرفتند یاران را جمع کنند پشت خیام. شاید طنین حرف های مردانه و شجاعتشان دل اهل حرم را آرام میکرد. اهل حرم نگران وفای یاران بودند، میترسیدند مثل همه نامه هایی که رسید و پشت بندش یاری نرسید، این رجزخوانی ها به فردا نرسد. به میدان نرسد. اما نافع همه را جمع کرد. یکی یکی بلند شدند و رجز های دلیرانه خواندند. جوری حرف زدند که خیمه ها به خنکا نشست. کسی شبیه نافع را خوب به خاطر میآورم. کسی که هر وقت خیمه های جامانده از شهدا به تلاطم میافتاد میرفت وسراغشان را میگرفت. دست میکشید لابلای موهای بچه ها و کوچکترها را روی پایش می نشاند. حواسش به همه چیزشان بود. هیچ کاری حواسش را از خیل زیاد بچه های شهدا که حالا درست عین بچه های خودش بودند پرت نمیکرد. حاج قاسم مثل نافع مهربان بود و وفادار. هنوز به آن عهدی که با رفیقان شهیدش بسته بود وفا میکرد. هنوز هم یادش بود این رفقا بچه هایی دارند که بی پدر بزرگ میشوند. خیمه های کشور ما با وجود حاج قاسم آرام بود. سردار به خانه شهدا که سر می زد جویای احوال همه زندگیشان بود. نه فقط مهربانی ساده چند ساعته. خودش را همه کاره شهدا فرض میکرد. و دریغ نداشت از هیچ کاری. اما جای خالی اش نمی دانم با این همه بچه شهید چه کرد؟! امام حسین وقتی لحظات اخرش، یاران را صدا میزد گوشه نگاهش به خیمه ها بود. کاش می شد بچه های شهدا هم دوباره حاج قاسم را صدا بزنند…
نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب