به زیارت امام رضا علیهالسلام مشرف شدم. آرزویم خادمی ایشان بود. شرایطش اما برای منی که خود را وقف برادر و خواهرهایم کرده بودم، نشدنی بود. دل سوخته از داخل حرم قصد بیرون رفتن، کردم. خانمی به شانهام زد.
تو خادم میشوی.
با خودم گفتم میخواهد دلداریم دهد. حتما گلهام را شنیده بود.
به شهرم بازگشتم. چند روزی گذشت. از من خواستند مسئول ستاد بازسازی عتبات بانوان استانم شوم. آنوقت بود که یاد آن خانم داخل حرم افتادم. آن موقع نفهمیده بودم چه در انتظارم است. حدود پنجاه خانوم بودیم. جزو اولین داوطلبین ستاد بازسازی عتبات ایران. دولت صدام سقوط کرده بود. کربلا رفتن راحت شده بود. دیگر نیازی به شبگردی و قاچاقی رفتن هم نبود.
وقتی داخل حرم حضرت ابوالفضل(ع) شدیم. در ضریح باز بود. با دیدن آن همه خاک و غبار، به صورت خودجوش دست به کار شدیم. یکی آب آورد. یکی تمیز کرد. خودم از بیامکاناتی با یک روسری کف ضریح را تی کشیدم. کار شستن داخل حرم تمام شد.
زمینی در آن نزدیکیها بود. برای اضافه کردن امکانات، آن محل را سرویس بهداشتی ساخته بودند. مهندسی که عهدهدار ساخت سرویسها بود، از ما خواست برای افتتاحیه آنجا را بشوییم. در حال شستن بودیم که سه، چهار آقا آمدند. یکی از آن چند آنها چشمانی نافذ داشتند، ناراحت پرسید.
چکار میکنید؟! جواب دادم.
آقای مهندس گفتن برای افتتاحیه اینجا رو تمیز کنیم. ابروهای پرپشتش را در هم کشید.
پس آقایون کجان؟!
شاید اول کار خودم هم جا خورده بودم. اما کجای این سرزمین حضرت زینب(سلامالله علیها) نگشته بودند که من نخواهم خادمی کنم.
از خانمها پرسوجو کردم. فهمیدم ایشان حاجقاسم سلیمانی هستند. گفتند آن یکی آقای کناریشان هم ابومهدی بودند.
کارمان را تمام کردیم؛ و به محل اسکانمان که خیلی نزدیک حرم بود، بازگشتیم. کمی بعد صدایم زدند. دم در رفتم. با دیدن شخص حاج قاسم تعجب کردم. حاج قاسم با سری رو به پایین گفتند.
شستن حرم اباعبدلله هم با شما.
روی آسمان راه رفتن را تجربه کردم. درست زمانی که در باز ضریح شش گوشه را به چشم دیدم. شکر خدا را به جا آوردم. زمزمهی نوحه خوانیهای مادرم در گوشم پیچید. سنگ حرم اباعبدلله را بوسیدم. اولین بوسه را برای مادرم. دومین هم به یاد پدرم. هر دو مرحوم شده بودند. میدانستم که امام حسین(علیهالسلام)میخواهند دلم را به دست بیاورند. گذاشتن جوانیم به پای برادر و خواهرهایم عاقبتش چه شیرین شد. قطعا مدیون حاج قاسم عزیز هستم. چقدر نگران حرمت ما بانوان خادم بودند.
حاج قاسم را دیگر ندیدم. کارشان اما کارستان شد. آن بین الحرمین پر از خاک کجا و این شکوه الآن کجا. آن ضریحهای غبار آلود کجا و این عظمت حرمین شریفین کجا. همهی این شکوه و عظمت مدیون حاج قاسم است. برای همین ایشان را پر بها خریدند. حتم دارم زمان شهادت ایشان امام حسین(علیه السلام)و حضرت زینب(سلام الله علیها)به استقبالشان آمدهاند.
طاهره بابایی
تو خادم میشوی.
با خودم گفتم میخواهد دلداریم دهد. حتما گلهام را شنیده بود.
به شهرم بازگشتم. چند روزی گذشت. از من خواستند مسئول ستاد بازسازی عتبات بانوان استانم شوم. آنوقت بود که یاد آن خانم داخل حرم افتادم. آن موقع نفهمیده بودم چه در انتظارم است. حدود پنجاه خانوم بودیم. جزو اولین داوطلبین ستاد بازسازی عتبات ایران. دولت صدام سقوط کرده بود. کربلا رفتن راحت شده بود. دیگر نیازی به شبگردی و قاچاقی رفتن هم نبود.
وقتی داخل حرم حضرت ابوالفضل(ع) شدیم. در ضریح باز بود. با دیدن آن همه خاک و غبار، به صورت خودجوش دست به کار شدیم. یکی آب آورد. یکی تمیز کرد. خودم از بیامکاناتی با یک روسری کف ضریح را تی کشیدم. کار شستن داخل حرم تمام شد.
زمینی در آن نزدیکیها بود. برای اضافه کردن امکانات، آن محل را سرویس بهداشتی ساخته بودند. مهندسی که عهدهدار ساخت سرویسها بود، از ما خواست برای افتتاحیه آنجا را بشوییم. در حال شستن بودیم که سه، چهار آقا آمدند. یکی از آن چند آنها چشمانی نافذ داشتند، ناراحت پرسید.
چکار میکنید؟! جواب دادم.
آقای مهندس گفتن برای افتتاحیه اینجا رو تمیز کنیم. ابروهای پرپشتش را در هم کشید.
پس آقایون کجان؟!
شاید اول کار خودم هم جا خورده بودم. اما کجای این سرزمین حضرت زینب(سلامالله علیها) نگشته بودند که من نخواهم خادمی کنم.
از خانمها پرسوجو کردم. فهمیدم ایشان حاجقاسم سلیمانی هستند. گفتند آن یکی آقای کناریشان هم ابومهدی بودند.
کارمان را تمام کردیم؛ و به محل اسکانمان که خیلی نزدیک حرم بود، بازگشتیم. کمی بعد صدایم زدند. دم در رفتم. با دیدن شخص حاج قاسم تعجب کردم. حاج قاسم با سری رو به پایین گفتند.
شستن حرم اباعبدلله هم با شما.
روی آسمان راه رفتن را تجربه کردم. درست زمانی که در باز ضریح شش گوشه را به چشم دیدم. شکر خدا را به جا آوردم. زمزمهی نوحه خوانیهای مادرم در گوشم پیچید. سنگ حرم اباعبدلله را بوسیدم. اولین بوسه را برای مادرم. دومین هم به یاد پدرم. هر دو مرحوم شده بودند. میدانستم که امام حسین(علیهالسلام)میخواهند دلم را به دست بیاورند. گذاشتن جوانیم به پای برادر و خواهرهایم عاقبتش چه شیرین شد. قطعا مدیون حاج قاسم عزیز هستم. چقدر نگران حرمت ما بانوان خادم بودند.
حاج قاسم را دیگر ندیدم. کارشان اما کارستان شد. آن بین الحرمین پر از خاک کجا و این شکوه الآن کجا. آن ضریحهای غبار آلود کجا و این عظمت حرمین شریفین کجا. همهی این شکوه و عظمت مدیون حاج قاسم است. برای همین ایشان را پر بها خریدند. حتم دارم زمان شهادت ایشان امام حسین(علیه السلام)و حضرت زینب(سلام الله علیها)به استقبالشان آمدهاند.
طاهره بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب