مطالب

میر و علمدار، عباس بن علی بن ابی طالب


چهارشنبه , 4 مرداد 1402
میر و علمدار، عباس بن علی بن ابی طالب

زانویش را تا کرد و طوری نیمه نشسته رکاب شد برای زینب (س) که خواهر بی واهمه پایین آمد از کجاوه. جوان تر هم که بود کنار خواهرش راه می‌رفت تا کسی راه رفتن دختر علی را نبیند. خیلی غیرت داشت عباس. این را همه می دانستند. همه اهل حسین…حتی همه نااهلان. راه می رفت و دور خیمه ها می گشت. دل بچه ها که عین گنجشک بیقرار شده بود با همین صدای پای عمو آرام می‌گرفت.اصلا عباس بهترین عمو بود عموی نازدانه‌های حسین. عمو بودن عباس که مثل باقی عموها نبود. خیلی حواسش جمع بچه‌های برادر بود. می نشاندشان روی زانو، می بردشان روی شانه های بلندش و توی آسمان کربلا، دنبال ابر می‌گشتند. غیرتش انگار حلقه در حلقه دور خیام را گرفته‌بود. کسی جرات بردن اسم حرم را هم نداشت چه رسد قدمی سمت خیمه ها بردارد. همه می دانستند عباس یک تنه غیرت علی را در کربلا متجلی کرده. اسمش را علی گذاشته بود. شیر بیشه بود عباس. شیری که غیرتش مثال نداشت. عباس بن علی گرچه در واژه ها گنجیدنی نبوده و نیست اما خونی که در رگهای او به غیرت می‌جوشید، گویی همان خون شهید ماست. سردار وقتی می‌رفت توی دلش غیرت شره می‌کرد. مگر می‌شد حرم زینب کبری با نگاه نااهلش گره بخورد؟! شمشیری که توی دستان عباس بن علی خیام را در پناه امن خودش گرفته‌بود حالا باید توی دست حاج قاسم و سربازانش، کار دیگری می‌کرد. ریشه این ظلم از همان ۶۱ هجری پا گرفته بود. از همان سالی که خیمه‌ها بوی سوختن داد. اینبار اما قصه طور دیگری بود. عباس بن علی اگرچه سال ۶۱ هجری دست در بدن نداشت که پای نااهل را قلم کند اما مشق غیرت او سربازانی چون حاج قاسم تربیت کرده بود برای چنین سال هایی. مکتب علمدار کربلا، مکتب سلیمانی ها شد. مکتبی که ریشه های داعش را سوزاند و پرچم لبیک یا‌حسین را در کل جهان به اهتزار درآورد.



حاج قاسم توی خاک سوریه کاری کرد که رفتنش، زمزمه همین نوا شد : ای اهل حرم میر و علمدار نیامد…



ما که یادمان نرفته،



آن شبی که علمدارمان برنگشت، صبح نداشت. عین شام غریبان بود برای همه بچه های کوچک و بزرگ ایران.



نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...