مطالب

مشکلت چیه؟


دوشنبه , 11 مهر 1401
مشکلت چیه؟

مثل هر شب وضو گرفتم که بخوابم. نشسته بودم توی تاریکی. تنها بودم. شب‌های که شیفت شب هستم خودم هستم و خدای خودم. می‌خواستم بخوابم اما ذهنم، ذهنم آشفته‌تر از هر وقت دیگر بود. حق الناس کم چیزی نیست. آدم خواب و قرار ندارد. من هم که هیچ کس را نداشتم و ندارم. از اول خودم روی پای خودم ‌ایستاده بودم و حالا هم باید خودم مشکلم را حل می‌کردم. همیشه تا یاد می‌دهم دستم را فقط جلو خدا و اهل بیت دراز کرده بودم. اما امان از تصادف که تمام زندگیم را تحت الشعاع خودش قرار داد. بدهی پشت بدهی! بدهکاری بد دردیست خدا برای هیچ مومنی نخواهد. قرآنم را خواندم و خواستم دراز بکشم که چشم تو چشم شدیم. مهمان همان چشم‌های که انگار پدارنه نگاهم می‌کردند. مهربانتر از همیشه. زیر لب گفتم: «حاج قاسم دعایم کن».بی‌اختیار گفتم:« کاش می‌شد مشکل ما را حل کنی». انگار این حرف را خودش گذاشته باشد توی دهانم. خودش کلمه به کلمه‌اش را قطره چکانی ریخته باشد توی سرم و از آنجا هم با اشک روانه کرده باشدشان سر زبانم.



چشمم که گرم شد. پلک‌هایم که سنگین شد. حاجی آمد. با همان لبخند همیشگی. گفت: «مشکلت چیه؟». نمی‌توانم جزییات آن لحظه را بسازم، اما زبانم بند آمده بود و به سختی گفتم: «مشکلی ندارم حاجی». لبخند زد. نه یک لبخند عادی یعنی پسرم دعایت می‌کنم و بی بروبرگرد هم دعایم کرده بود. اثر دعایش و نگاه پدرانه‌اش را هنوز هم حس می‌کنم. #به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم



آسیه طاهری
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...