میان این همه نیرو عجیب به دلم نشسته بود. آغاز جنگ بود و آغاز دامادی او. شنیده بودم صبح عروسیاش به جای رخت دامادی لباس رزم پوشیده و گفته جبهه الان به من بیشتر نیاز دارد. فقط بیست روز از عملیات و مجروحیتش گذشته بود که دیدم با دست آویز به گردن برگشته منطقه. میان نیروها تا پیدایش میکردم و میخواستم جلو بروم از مقابل چشمم محو میشد و جای دیگری بود. مثل یک ماهی بود. زرنگ و لغزنده. گرفتنش سخت بود اما تصمیم گرفته بودم هر طور شده بروم دستش را بگیرم و ببرمش اتاق فرماندهی.
اولین بار در سوسنگرد دیدمش. زیر آتش توپخانه دشمن. در این عملیات مامور شده بودیم برای فتح بستان. او فرمانده یک گردان بود و سیصد نفر از بچههای کرمان نیرویش بودند. جلو آمد و گفت: «سختترین جای عملیات رو بدید به من.» آنقدر مطمئن این حرف را زد که جا خوردم. سمت چپ جاده سوسنگرد به دهلاویه تا برسد به پل سابله و شهر بستان، مشکلترین محور عملیات بود. تیپ ما با تیپ عاشورا و تیپ کربلا درست در همین منطقه به هم میرسید. انگار از اطمینان او من هم ته قلبم محکم شده بود. همین محور حساس را دادم به او.
آن روزها جنگ کمبودهای زیادی داشت. هر فرمانده باید آب و نان و مهمات و مایحتاج گردان را جور میکرد و از طرفی هم باید دنبال آموزش نیروهایش میافتاد. نیروهای بسیجی تازه به جنگ آمده، آموزش ندیده و از همه قشر و طیف. نمیدانستیم چه در انتظار است و باید چگونه همه را با هم هماهنگ کنیم. فرماندهی این گردان کار سادهای نبود. اما او در فرصتی که تا عملیات باقی بود گردانش را رو به راه کرد.
بالاخره شب عملیات فرارسید. قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها بروم.» خیلی موافق نبودم. گفتم: «جانشینت را بفرست.» اصرار کرد و گفت: «نه باید خودم بروم.» رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروهایش زد به خط؛ نترس و بیباک. دشمن آتش شدیدی در دشت و خاکریزها میریخت. گردان آنها خط اول را شکست و راه افتادند سمت خط دوم. اما چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان شهید شده. ته دلم خالی شد. با خودم گفتم خیلی حیف بود به این زودی برود. چند نفری را فرستادم و گفتم هر طور شده بیاوریدش عقب.
چند ساعت بعد توی اورژانس سوسنگرد دیدمش. بیهوش بود. تیر دوشکا دست راستش را آش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش هم خورده بود به سینهاش. خونریزی داشت. گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز. بعد جویای حالش شدم و گفتند که از اهواز منتقل شده تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند. میدانستم در این بیست روز هنوز خوب نشده اما حالا دوباره برگشته منطقه.
چند نفری از نیروهایش دورهاش کرده بودند و داشتند با او حرف میزدند. معطل نکردم. جلو رفتم و بعد از احوالپرسی دستش را گرفتم و گفتم: «پشت سر من بیا.» هر دو وارد اتاق فرماندهی شدیم. محسن رضایی روی پتوی خاکی رنگ نشسته بود و به نقشه مقابلش چشم دوخته بود. گفتم: «این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ به راحتی برمیاد.» آقا محسن هم همون موقع حکم فرماندهی تیپ ثارالله را برایش نوشت.
منبع: یک سلیمانی عزیز
رقیه بابایی
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب