مطالب

قالیچه تولد


سه شنبه , 18 بهمن 1401
قالیچه تولد

بی‌تاب شده بودم. هر چه ضجه می‌زدم، گریه می‌کردم آرام نمی‌شدم. از سه روز پیش که خبر انفجار در فرودگار بغداد را شنیده بودم انگار در یک لحظه همه خانواده و کس و کارم ‌را از دست داده بودم. حال غریبی داشتم. مثل دیوانه‌ها با قالیچه در دستم، جمعیت را می‌شکافتم و با خودم حرف می‌زدم. گه گاهی صدایی می‌شنیدم که خانم چرا هل می‌دی… اون جلو که خبری نیست…گفتن ماشین شهدا شب می‌رسه قم… . اما مثل بچه‌ها لجباز و حرف گوش نکن شده بودم. جلو می‌رفتم و می‌گفتم مگر قرار نبود وقتی این قالیچه را بافتم و تمام شد برای تولدتان هدیه بیاورم. پس چرا ما را دوباره تنها و بی‌تکیه‌گاه گذاشتید و رفتید. حالا من با این قالیچه چه کنم. هر چه از میان مردم می‌گذشتم و پیش می‌رفتم چیزی نمی‌دیدم و به جایی نمی‌رسیدم. درست مثل همان روزی که وقتی همسرم در پی‌ام آمد که ژنرال سلیمانی گفته نزدش بروی و می‌خواهد تو را ببیند، مسیر مثل حالا برایم بی‌پایان شده بود. قلبم محکم می‌تپید و هر چه جلوتر می‌رفتم انگار از ایشان دورتر می‌شدم.



اولین بار بود در یک جلسه رسمی از طرف حرم امام رضا علیه السلام، همایش مدافعان حرم مهاجر برای غیرایرانی‌ها برگزار شده بود و فرماندهان و اعضای تیپ زینبیون و فاطمیون و خانواده‌هایشان را دعوت کرده بودند. چون در ایران درس خوانده بودم بهتر از دیگر هم وطن‌هایم فارسی بلد بودم. قرار شد متنی بنویسم و به نمایندگی از همسران مدافع حرم پاکستان، چهار دقیقه در آن جلسه صحبت کنم. اما حرف‌ها و درد و دل‌هایمان زیاد بود. شهدای ما خیلی غریب بودند. حتی اجازه دفن در کشور خودمان را نداشتند و غریبانه در ایران تشییع می‌شدند. کسی نبود حواسش به خانواده‌های آن‌ها باشد و رشادت‌هایشان را به گوش دیگران برساند. وقتی چهار دقیقه‌ام تمام شد تذکر دادند که صحبتم را تمام کنم. سرم را بالا آوردم و ژنرال سلیمانی را دیدم که دارد اشاره می‌کند بگذارند بیشتر صحبت کنم. بیست دقیقه سخنرانی‌ام طول کشید و پایین آمدم. بعد از من حاجی بالا رفت و تازه فهمیدم ایشان از زمان خودشان کم کرده‌اند و به من وقت داده‌اند. خجالت کشیدم. یاد حرف همسرم افتادم که می‌گفت در منطقه تنها کسی که خیلی هوای ما را دارد حاجی است. برای او هیچ فرقی بین ایرانی و غیر ایرانی نیست. حتی ایشان وقتی دیده ما در ایران دفتر نداریم قول اتاق کار خودش در تهران را داده که فعلاً آنجا باشیم.



وقتی جلسه تمام شد همه به مهمانسرای امام رضا علیه‌السلام برای ناهار دعوت شدیم. همین که خواستم با دخترم سر میز بنشینم از دور دیدم همسرم و فرمانده تیپ زینبیون همراه با دو محافظ به طرفم می‌آیند. راستش ترسیدم که نکند می‌خواهند من را به خاطر صحبت‌هایم مواخذه کنند. همسرم تا به من رسید گفت: «زود بیا! حاجی گفته می‌خواهد تو را ببیند.» بی هیچ حرفی دست دخترم را گرفتم و زود پشت سرشان راه افتادم. اما هر چه می‌رفتم انگار نمی‌رسیدم. آن مسافت کم برایم حتی از قم تا مشهد هم طولانی‌تر شده بود. با خودم می‌گفتم قرار است به من چه بگویند تا اینکه بالاخره به سالن دیگری رسیدیم و وارد شدیم. دیدم حاجی و آقای ابومهدی المهندس و چند نفر از فرماندهان و تولیت حرم امام رضا علیه السلام با خانواده‌یشان منتظر ما نشسته‌اند. تا من را دیدند همه از جا بلند شدند. ژنرال سلیمانی به طرف من برگشت و گفت: «منتظر بودیم تا شما بیایید و همه با هم ناهار بخوریم.» با شنیدن این حرف خشکم زد. نمی‌دانستم چه بگویم. کجای دنیا می‌شد چنین ژنرالی را پیدا کرد که برای کسی مثل من اینچنین ارزش قائل شود و تواضع نشان دهد. آن هم فقط به خاطر دو کلمه حرف حقی که زده بودم و از درد هم‌وطن‌هایم گفته بودم.



بعد از صرف غذا با وجود اینکه چند نفری اطرافشان بودند اما ایشان به طرف ما آمدند و حال و احوال کردند. انگار سالیان دراز ما را می‌شناسند و از هر آشنایی آشناترند. رو کردند به دخترم و اسمش را پرسیدند؛ تا نام فاطمه را شنیدند منقلب شدند و دیدم چشم‌هایشان سرخ شد. از حال عجیب ایشان خودم هم تحت تاثیر قرار گرفتم. دست در جیبشان کردند و یک تسبیح به او هدیه دادند. دخترم خندید و به من نگاه کرد. از حاجی تشکر کردم که ایشان گفت: «کارت عالی بود. حرف بزن! سخنرانی کن! هر جا رفتی حماسه زینبیون رو به گوش جهانیان برسان!» با شنیدن هر کلامشان نیرویی مضاعف می‌گرفتم و عزمم برای ادامه در مسیر جبهه مقاومت قوی‌تر می‌شد.



قبل از اینکه بروند برگشتند و گفتند: «برای من خیلی دعا کنید. دعا کنید تا شهید شوم… .» تا خواستم چیزی بگویم همه گرد ایشان آمدند و با هم عکس یادگاری گرفتیم و جلسه تمام شد و من گمان کردم دیگر ایشان را نمی‌بینم. اما چند روز بعد از بازگشت‌مان به قم شماره‌ای ناشناس تماس گرفت و گفت: «سردار سلیمانی سفارش کرده‌اند هر کار و مشکلی درباره خانواده‌های مدافع حرم داشتید به شخص ایشان بگویید.» احساس می‌کردم بعد از سال‌ها غریبی یک تکیه‌‌گاه عظیم، یک منبع نیروی بزرگ در کنارمان قرار گرفته و دارد ما را همراهی می‌کند. پیگیری‌هایشان ادامه داشت و ایشان با هر بار تماس فقط یک خواهش از ما داشتند. آن هم دعا برای شهادت‌شان بود. اما دلم نمی‌آمد این دعا را بر زبان بیاورم. می‌گفتم اگر حاجی نباشد ما چه کنیم. چند مدت بعد تصمیم گرفتم برای تشکر و جبران لطف‌شان به زینبیون، قالیچه‌ای ببافم و روز تولدشان از طرف خانواده‌های تیپ تقدیم‌شان کنم.



یک دفعه صدای انبوه جمعیت بلند می‌شود. نوری از دور نمایان می‌شود. تابوت شهدا را روی ماشینی گذاشته‌اند و آن را گلباران و نورباران کرده‌اند. موج جمعیت خیلی زیاد است و چون پری سبک با آن‌ها به هر طرف کشیده می‌شوم. حتم دارم این شور و غوغا فقط زمینی نیست. در آسمان‌ها هم بزمی برپا است. به فرشته‌های گرد شهدا و حاجی حسودی‌ام می‌شود. به طرف تابوت‌شان می‌روم. روی نوک پا می‌ایستم و قالیچه را بالا می‌گیرم و بلند فریاد می‌زنم: «حاجی برایتان هدیه آورده‌ام. اما نه هدیه تولد. هدیه شهادت. هدیه برآورده شدن آرزویتان. ژنرال تولدتان مبارک.»



رقیه بابایی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...

غیرت انسانی
دوشنبه , 21 آبان 1403

غیرت انسانی