همه شهر شده بود خرابه. از صبح که رسیده بودم بم، باورم نمیشد این همان شهری است که چند بار از کرمان آمده بودم و به آن سر زده بودم. فقط نخلها سر جایشان بود و چند در و پنجره. مبهوت بودم و هیچ کس نمیدانست از کجا کار را شروع کند. در گوشه و کنار یک مرد یا چند زن روی تپه آجرها نشسته بودند و مویه میکردند یا در سکوتی محزون فرو رفته بودند. خودم را هر طور بود رساندم به ساختمان فرمانداری که تابلوش روی آجرها افتاده بود و چند نفری مقابلش ایستاده بودند. کمکم تعداد زیاد میشد و هر کس با گوشی در دستش درخواست نیرو از جایی را داشت. یک دفعه دیدم ماشینی از پیچ خیابان جلو آمد و حاجی از آن پیاده شد. ناراحت بود و پر از غصه.
گوشی روی گوشش بود و داشت با کسی حرف میزد. شنیدم که گفت: «آقای مسئول نشستی توی تهران و نمیدونی اینجا چه خبره. بیا به داد مردم برس... .» این یعنی حاجی میدانست شرایط بحرانیتر از این حرفها است و تا بخواهند بقیه تصمیم بگیرند و دستوری اجرا کنند طول خواهد کشید. گوشی را توی جیب پیراهنش گذاشت و به ما که دورش جمع شده بودیم سلام کرد و کمی فضا را آرام کرد. به هر کدام وظیفهای سپرد و رفت. قرار شد من دوستان خودم و حاجی که همه از بچههای جبهه بودند را خبر کنم که خودشان را به بم برسانند.
چند ساعت بعد بچهها یکی یکی رسیدند و امدادرسانی را ادامه دادیم. همه از هم انرژی گرفته بودیم و حاجی خوب میدانست که چطور از هر کس در جایگاهش بهره ببرد. زخمیها تعدادشان زیاد بود و خیلیهایشان وضعشان وخیم بود. مرکز بهداشت و بیمارستانی نمانده بود که مداوایشان کند. اگر هم میخواستیم تا کرمان برویم تجهیزات و آمبولانس کم بود. یکی از دوستانم تا من را دید گفت: «سید مصطفی حاجی گفته هر چی مصدومه جمع کنیم ببریم فرودگاه.» با تعجب گفتم: «فرودگاه؟ اونجا که خیلی وقته متروکه شده.» گفت: «نمیدونم حاجی گفته.»
ماشین را روشن کردم و با احتیاط حرکت کردم. زخمیها در کنارم و پشت سرم آه و ناله میکردند و اشک میریختند. یا از درد بود از داغی که فقط در چند لحظه بر جگرشان نشسته بود. خودم هم با صحنههایی که تا حالا دیده بودم حال روحی خوبی نداشتم اما دلداریشان میدادم تا رسیدم به فرودگاه. جایی که فقط یک سالن کوچک بود و یک باند پرواز پر از خار. با خودم فکر کردم حتما حاجی میخواهد اینجا را بیمارستان موقت کند. اما با صدای بلندی که شنیدم ناباورانه به باند فرودگاه نگاه کردم.
هواپیمایی نزدیک شد و کمی بعد فرود آمد. دویدم به سمت باند. دیدم حاجی و احمد کاظمی هم هستند. در دلم به حاجی آفرین گفتم و به طرف زخمیها برگشتم و یکی یکی با کمک بقیه آوردیمشان جلو. در هواپیما باز شد اما پلهای نبود که کسی بخواهد از آن برود بالا. حاجی رو به جوانترها کرد و گفت: «داغتون نبینم دولا بشین تا مردم برن بالا. درخواست دادیم پله میارن به امید خدا.» کسی معطلی نکرد. چند نفری خم شدند و از انتهای هواپیما زخمیها بالا رفتند. حاجی به امدادگرها توصیه کرد و نیم ساعت بعد هواپیما دوباره روشن شد. اوج گرفت و رفت بالا. برگشتم تا به حاج قاسم نگاه کنم و از او به خاطر تدبیرهای به موقعش تشکر کنم. اما حاجی نبود. رفته بود تا جایی دیگر کار دیگری انجام دهد.
رقیه بابایی
گوشی روی گوشش بود و داشت با کسی حرف میزد. شنیدم که گفت: «آقای مسئول نشستی توی تهران و نمیدونی اینجا چه خبره. بیا به داد مردم برس... .» این یعنی حاجی میدانست شرایط بحرانیتر از این حرفها است و تا بخواهند بقیه تصمیم بگیرند و دستوری اجرا کنند طول خواهد کشید. گوشی را توی جیب پیراهنش گذاشت و به ما که دورش جمع شده بودیم سلام کرد و کمی فضا را آرام کرد. به هر کدام وظیفهای سپرد و رفت. قرار شد من دوستان خودم و حاجی که همه از بچههای جبهه بودند را خبر کنم که خودشان را به بم برسانند.
چند ساعت بعد بچهها یکی یکی رسیدند و امدادرسانی را ادامه دادیم. همه از هم انرژی گرفته بودیم و حاجی خوب میدانست که چطور از هر کس در جایگاهش بهره ببرد. زخمیها تعدادشان زیاد بود و خیلیهایشان وضعشان وخیم بود. مرکز بهداشت و بیمارستانی نمانده بود که مداوایشان کند. اگر هم میخواستیم تا کرمان برویم تجهیزات و آمبولانس کم بود. یکی از دوستانم تا من را دید گفت: «سید مصطفی حاجی گفته هر چی مصدومه جمع کنیم ببریم فرودگاه.» با تعجب گفتم: «فرودگاه؟ اونجا که خیلی وقته متروکه شده.» گفت: «نمیدونم حاجی گفته.»
ماشین را روشن کردم و با احتیاط حرکت کردم. زخمیها در کنارم و پشت سرم آه و ناله میکردند و اشک میریختند. یا از درد بود از داغی که فقط در چند لحظه بر جگرشان نشسته بود. خودم هم با صحنههایی که تا حالا دیده بودم حال روحی خوبی نداشتم اما دلداریشان میدادم تا رسیدم به فرودگاه. جایی که فقط یک سالن کوچک بود و یک باند پرواز پر از خار. با خودم فکر کردم حتما حاجی میخواهد اینجا را بیمارستان موقت کند. اما با صدای بلندی که شنیدم ناباورانه به باند فرودگاه نگاه کردم.
هواپیمایی نزدیک شد و کمی بعد فرود آمد. دویدم به سمت باند. دیدم حاجی و احمد کاظمی هم هستند. در دلم به حاجی آفرین گفتم و به طرف زخمیها برگشتم و یکی یکی با کمک بقیه آوردیمشان جلو. در هواپیما باز شد اما پلهای نبود که کسی بخواهد از آن برود بالا. حاجی رو به جوانترها کرد و گفت: «داغتون نبینم دولا بشین تا مردم برن بالا. درخواست دادیم پله میارن به امید خدا.» کسی معطلی نکرد. چند نفری خم شدند و از انتهای هواپیما زخمیها بالا رفتند. حاجی به امدادگرها توصیه کرد و نیم ساعت بعد هواپیما دوباره روشن شد. اوج گرفت و رفت بالا. برگشتم تا به حاج قاسم نگاه کنم و از او به خاطر تدبیرهای به موقعش تشکر کنم. اما حاجی نبود. رفته بود تا جایی دیگر کار دیگری انجام دهد.
رقیه بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب