جانم بود و جان احمد[کاظمی]! هیچ وقت نفهمیدم احمد من را بیشتر دوست دارد یا من او را؟!
از هر چیزی اگر دوتا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد، حتی اگر آن چیز کلیه بود. مثلا نگاهش که میکردم تمام دلتنگیهایم یادم میرفت! باکری، همت، خرازی و زین الدین را در چهرهاش میدیدم. یادگار عزیزی بود برایم، یادگار تمام دلبستگیهایم، خیلی از رفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم؛ مانده بودیم ما دو نفر. تمام دلخوشیمان به هم بود؛ اصلا قوت قلب بودیم برای همدیگر. «آیا جلسه برای خداست؟!»، نشد یکبار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید. قربش به خدا دلمان را این قدر نزدیک به هم کرده بود. هربار که قربان صدقهاش میرفتم، میگفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم؛ دورت بگردم!».
احمد که رفت دلم آتش گرفت و حس بیکسی آوار شد به روی دلم.
از هر چیزی اگر دوتا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد، حتی اگر آن چیز کلیه بود. مثلا نگاهش که میکردم تمام دلتنگیهایم یادم میرفت! باکری، همت، خرازی و زین الدین را در چهرهاش میدیدم. یادگار عزیزی بود برایم، یادگار تمام دلبستگیهایم، خیلی از رفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم؛ مانده بودیم ما دو نفر. تمام دلخوشیمان به هم بود؛ اصلا قوت قلب بودیم برای همدیگر. «آیا جلسه برای خداست؟!»، نشد یکبار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید. قربش به خدا دلمان را این قدر نزدیک به هم کرده بود. هربار که قربان صدقهاش میرفتم، میگفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم؛ دورت بگردم!».
احمد که رفت دلم آتش گرفت و حس بیکسی آوار شد به روی دلم.
نظر
ارسال نظر برای این مطلب