مطالب

غیرت حیدری


پنج شنبه , 18 آبان 1402
غیرت حیدری

اسفند سال ۹۳ بود. هوا نه سردی زمستان را داشت و نه خنکی بهار. دل‌های ما اما از شوق شهادت همچون هوای تابستان گرم بود. تا کفرناسج که یکی از پایگاه‌های اصلی تکفیری‌ها بود راهی نداشتیم. هباریه را از دشمن گرفته بودیم و  کافی بود تل قرین که فقط دو و نیم کیلومتر با ما فاصله داشت را هم بگیریم. . تل قرین  فقط ۱۵ کیلومتر با فلسطین اشغالی فاصله داشت و از این حیث برای تکفیری‌ها بسیار باارزش بود. آنها تل قرین را مرکز ثقل دیده‌بانی خود قرار داده بودند و از آنجا بر سایر مناطق اشراف داشتند. اهمیت تل قرین باعث شده بود دشمن برای حفظ آن تلاش زیادی بکند. با وجود مین‌های زیاد و عدم امکان استفاده از تجهیزات زرهی، ابوحامد اعتقاد داشت گرفتن تل قرین نشدنی نیست. به هر ترتیبی بود می‌خواست مجوز حمله را بگیرد. عاقبت پیگیری‌هایش نتیجه داد و پشت خط با مکث به او و همرزمانش اجازه شروع عملیات دادند. مجوز شروع حمله ابوحامد را به وجد آورده بود. بسم‌الله گفت و به سه گروه تقسیم مان کرد. مسئولیت گروه اول که وظیفه سنگین‌تری از بقیه داشتند را هم خودش بر عهده گرفت. دو جناح چپ و راست هم تحت فرماندهی فاتح هر کدام به سمت هدف راه افتادند. ابوحامد گفت: «برادرا حرف فاتح حرف منه.» با نزدیک‌شدن به تل متوجه شدیم دشمن غافل‌گیر شده و منتظر حمله نبوده است. بوی باروت و دود لابلای خاک‌های برخاسته از زمین می‌پیچید و نور انفجار آسمان شب را مثل روز روشن کرده بود. از هر سه جناح به دشمن حمله کردیم و با اراده‌ای قوی که حاصل اطمینان به تاکتیک‌های ابوحامد و شجاعت رزمندگان بود، تل قرین را فقط بعد از حدود یک ساعت فتح کردیم. هنوز هوا روشن نشده بود و نور ماه منطقه را تاحدی روشن کرده بود. ابوحامد خبر پاکسازی تل قرین را از طریق بی‌سیم اعلام کرد و گفت که در حال تثبیت وضعیت هستیم. فریاد الله اکبر و شادمانی از پشت خط به گوش می‌رسید. انتظار نداشتند به این زودی پیروز شویم و پاسخ دادند: «شاهکار کردی ابوحامد. شاخ اسرائیل رو شکستی» این پیروزی‌ زودهنگام، امید تازه ای زیر پوست نیروهای حزب‌الله دواند و هیمنه اسرائیل و نیروهای تحت امرش را بیش از پیش مقابلشان شکست. آنها هم عزم خود را جزم کردند و در محور شمالی توانستند تا صبح تلول فاطمه، حمریت و سلطانه را هم از تکفیری‌ها بگیرند. تکفیری‌ها که از شکست‌های پی‌درپی و دور از انتظارشان عصبانی شده بودند روی تل‌های دیگر دیده می‌شدند. نیروهای شنود خبر دادند که تکفیری‌ها در حال اعزام نیروهای تازه‌نفس برای جبران شکست‌های شب گذشته هستند. تعداد گروه‌هایشان آن قدر زیاد بود که حسابشان از دستمان در رفته بود. کم‌کم ترس داشت در دل بچه‌ها رخنه می‌کرد. ابوحامد خیلی زود متوجه شد. آنها را جمع کرد و با صدایی که سرشار از اطمینان بود گفت:‌«غیرت حیدری‌تون کجاس برادرا؟ نشون بدین اون غیرت حیدری‌تونو تا بفهمن با کی طرفن» بچه‌ها با حرف‌های کوتاه اما مهم ابوحامد جان تازه‌ای گرفتند و با اسلحه‌های سبک شان در مقابل جبهه تا دندان مسلح تکفیری‌ها ایستادند. موشک‌ها یکی پس از دیگری از مناطق اشغالی فلسطین روی سرمان فرود می‌آمد. اهمیت تل فقرین به حدی بود که اسرائیل خود مستقیماً وارد جنگ شده بود. به علاوه تکفیری‌ها آن قدر نزدیک شده بودند که درگیری‌ها سینه‌به‌سینه شده بود. خبری از سنگر نبود. از جنازه‌های



آنها برای دفاع از خودمان استفاده می‌کردیم. اسلحه‌هایشان را هم بعد از اینکه از پا درشان می‌آوردیم برمی‌داشتیم. مبارزه تا ظهر ادامه داشت و هر دو طرف تلفات زیادی دادیم. از نیروهای شنود شنیدیم که تکفیری‌ها می‌گویند تل طلسم شده. بی‌راه هم نمی‌گفتند. فاطمیون با همان غیرت حیدری که ابوحامد از نیروهایش خواسته بود تل قرین را طلسم کرده بودند. از نیروهای ما ۱۸ نفر شهید و حدود ۵۰ نفر زخمی شده بودند؛ اما تکفیری‌ها با آن همه مهمات و تجهیزات بیشتر از ۱۸۰ نفر تلفات داشتند.



تا غروب مشغول مبارزه بودیم. ۴۸ ساعت بیداری بدون‌وقفه همه را کم‌رمق کرده بود. ابوحامد صدایم کرد. با خوشحالی به سمتش رفتم. دستی روی شانه‌های خاکی‌اش گذاشتم و خدا قوت گفتم. گفت برای انجام کاری باید بروم پایین تل. بدون معطلی درخواستش را اجابت کردم. هنوز پایین تل نرسیده بودم که صدای چند انفجار پشت سر هم به گوشم رسید. سرم را برگرداندم. انفجار درست روی تل قرین بود. سه موشک از هواپیماهای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شده بود. خش‌خش بی‌سیم به گوش می‌رسید که می‌گفت: «حاجی رو زدن. ابوحامد رو زدن.» دنیا روی سرم آوار شد. هنوز صدایش وقتی بچه‌ها را برای فتح تل تشویق می‌کرد توی گوشم بود. نفهمیدم چطور خودم را بالای تل رساندم. تلو‌تلو می‌خوردم. از شدت ناراحتی زانوهایم توان نداشت. هر لحظه امکان داشت تکفیری‌ها به سمتم شلیک کنند؛‌ اما دلم می‌خواست برای آخرین بار ابوحامد را ببینم. بوی دود و ذرات غبار فضا را پر کرده بود. از روی لباس شناختمش. ابوحامد افتاده بود روی زمین؛ اما کوتاهتر از همیشه. او بالاتر از شانه چیزی نداشت. کمی آن طرف‌تر هم جنازه فاتح افتاده بود. فرمانده و معاون تیپ فاطمیون هر دو همزمان آسمانی شده بودند.



فاطمه سادات شه روش
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب