دور هم نشسته بودیم؛ همه ی بچه های جبهه و جنگ. ذوق دیدن همرزمان، در چشم های یک یکمان موج می زد. میگفتیم و میخندیدیم. در کنار یارانی که بوی خاکریزهای شنی به تن و جانشان نشسته، سبکبال تر از همیشه بودیم. ناهار را که خوردیم قرار شد هر کس حدیثی بگوید، روایتی بخواند، نصیحتی کند. فضا پر شده بود از عطر رفاقت و دلدادگی یارانی که یاد و خاطره هایشان، به دورهمی هایمان جان میداد. نوبت به حاج قاسم رسید. با عمق نگاهِ مهربانش به جمع نگاهی انداخت: «بچه ها! دو تا چیز را فراموش نکنید؛ یکی یاد خدا، یکی یاد مرگ.» سکوتِ سنگینی حاکم شده بود. همه سراپا گوش بودند تا صدای فرمانده محبوبشان را خوب بشنوند. همانکه
بی شک فرمانده بودنش، هیچگاه نتوانست حجاب و حایلی برای رفاقتِمان باشد. حاجی گفت: «اگه مرگ رو فراموش نکردید و یاد خدا بودید، سراغ گناه نمیرید.»
چیزی را به ما یادآوری میکرد که به یقین، کمتر از پلک زدنی از آن غافل نمیشد. او روزها را دوشادوش مرگ، با شرافت و عزت قدم برمیداشت و شب ها را با یاد خدا آرام می گرفت. چهار زانو نشسته و سنگینی سرم را انداخته بودم روی دستی که ستون بود روی پای چپم. خیره به دهان حاج قاسم مانده بودم. بعد نصیحتی کرد که هیچوقت از یادم نمی رود.
سعی کنید طوری رفتار کنید که وقتی مردم شما رو توی کوچه و خیابون دیدن، یاد شهدا بیفتن، بوی شهدا را از شما استشمام کنن؛ بوی شهید مغفوری، بوی شهید یوسف الهی، بوی شهید ماهانی.
خودش همین طور بود. در کل زندگیش هر حرفی که میزد خود از قبل به آن عمل کرده بود. شهیدانه زندگی می کرد و بوی شهدا را میداد؛ بوی مغفوری، بوی یوسف الهی، بوی ماهانی. سخت است شهیدانه زندگی کنی و بوی سلیمانی را بدهی!
راوی: مهدی صدفی
منبع: برنامه رادیویی شبهای ایران، ۱۴۰۰/۱۰/۱۳
خدیجه بهرامی نیا
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب