مطالب

ساخت ایران


دوشنبه , 23 آبان 1401
ساخت ایران

شب از ذوق خوابم نبرد. دل‌توی‌دلم نبود برای فردا. کسی توی سرم می‌گفت: «هی پسر! فردا چی می‌خری؟ چه رنگی؟ چه طرحی؟ چه شکلی؟» مامان قول داده بود برویم مغازه عموجواد برای خریدن لوازم‌التحریر. توی یک برگه کل وسایلی که باید می‌خریدیم را نوشتم. هرچیزی که آقای معلم گفت برای کلاس پنجم لازم می‌شود. یک لیست بلندبالا داشتم و هر وقت چیزی یادم می‌آمد بهش اضافه می‌کردم، دفتر، مداد، پاک‌کن و تراش. برچسب و خط‌کش هم می‌خواستم.



ناهار را زودتر از همیشه خوردیم و بدوبدو رفتیم مغازه عموجواد که خیلی هم شلوغ بود. کلی آدم آمده بودند و هرکدام چیزی می‌خریدند. صدا به صدا نمی‌رسید. همه جا بوی وسایل نو می‌داد. بعضی‌ها مشغول جلدخریدن بودند، بعضی‌ها گوشه مغازه کتاب‌ها را سیمی یا منگنه می‌کردند. عموجواد برادر بابا نبود اما من عمو صدایش می‌کردم. نزدیکترین دوست بابا بود و هست. بابا وقتی سوریه می‌رفت هم‌رزم عمو جواد بود. دوسال قبل پای عمو تیر خورد و دیگر نتوانست برود ماموریت. پایش را می‌کشید روی زمین و دیگر نمی‌توانست درست راه برود. بابا هم چندبار تیر خورده بود اما می‌گفت: «هنوز یه کارایی از دستم برمی‌آید و خیلی هم به درد نخور نیستم.» و باز می‌رفت ماموریت. راستش من دوست داشتم مثل بقیه بچه‌های کلاس با بابا دفترهایم را می‌خریدیم اما اگر منتظر آمدن بابا می‌شدم خیلی طول می‌کشید. مامان گفت که از درس و مشقم عقب می‌افتم.



 مهرماه مغازه عموجواد جای سوزن انداختن نبود و شلوغ‌تر از همیشه می‌شد. مامان نشست روی صندلی کوچک تاشو و گفت: «آق جواد! هرچیزی حسین‌جان لازم داره براش کنار بگذارید.» اولین بار بود مامان در خرید دخالت نمی‌کرد. با تعجب پرسیدم: «مامان شما نمیای با هم انتخاب کنیم؟» گفت: «نه مادر تو دیگه مرد شدی برای خودت. من سلیقه‌ات رو قبول دارم. هرچیزی برداری همونه.» نفس عمیقی کشیدم و همان لحظه حس کردم قد کشید‌ام. چقدر خوب بود که آنقدر قابل اعتماد شده بودم. خواستم بپرسم راست می‌گی مامان؟ اما چیزی نگفتم. مامان نگاهم کرد و لبخند زد. حرف‌های مشتری‌ها را می‌شنیدم و قفسه دفترها را نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم کدام را بردارم. دفترهای پر از عکس‌های جورواجور رنگی؟ عکس فوتبالیست‌ها؟ قهرمان‌های کارتنی؟ نمی‌دانستم کدام را انتخاب کنم. همه‌شان قشنگ بودند. مانده‌بودم کدام را بردارم که دیدم عمو جواد چند تا دفتر را برای یکی از مشتری‌ها گذاشت روی میز شیشه‌ای. عکس چندتا از  دوستان و شهدایی بود که بابا همه را می‌شناخت. هم خوش‌رنگ بودند هم جنس کاغذشان مرغوب بود. مدت‌ها بود روی صفحه گوشی مامان و بابا فقط عکس‌های حاج قاسم بود. من هم دلم می‌خواست عکس حاج قاسم همیشه توی مدرسه همراهم باشد. از بین دفترها آن‌هایی که عکس حاج‌قاسم داشت را جدا کردم. خودکار قرمز و آبی انتخاب کردم. روی هرچیزی که برمی‌داشتم با رنگ طلایی یا نقره‌ای نوشته شده بود «ساخت ایران» حس خیلی خوبی داشت. وسایل را بردم تحویل مامان دادم. مامان کیف پولش را از توی کیف دستی بیرون آورد. دکمه کیف پول را باز کرد. کارت پول را داد دستم و گفت: «برو حساب کن پسرم.» عکس بابا و حاج قاسم هنوز توی کیف پولش بود. وقتی رمز کارت را به عموجواد گفتم، مامان داشت روی عکس‌شان دست می‌کشید.



فاطمه سادات موسوی
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...