از قبیله خوبی بود. نیکویی طایفه اش خیلی زبانزد بود. انقدر که خود علی علیه السلام در وصف بنی شاکر فرموده بود : اگر تعداد بنی شاکر به هزار می رسید حق عبادت خدا به جا آورده می شد. عابس از چنین طایفه ای بود. از جوانی هم خیلی وفا داشت به مولایش علی. حالا وقتش بود عابس شجاعت و نیکویی ارثی اش را در میدان کربلا نمایان کند. طایفه بنی شاکر شجاعت عجیبی داشتند انقدر که به جوانمردان صبح مشهور شده بودند. یکی از همین جوانمردان مخلص آمده بود کربلا که شجاعت طایفه اش را به رخ سپاه دشمن بکشد. روز عاشورا هم که عابس میدان رفت کسی جرات نمیکرد به رجزش پاسخی بدهد. اخر کار هم سنگ ها طوافش کردند. چنین شجاعتی انگار که میراث همه یاران حسین باشد، نسل اندر نسل توی رگهای همه حسینی ها جاری شده است. حاج قاسم خودش میگفت : از چیزی نمیترسیدم. این را نه که شعار بدهد. عین واقعیت وجودش بود. سردار، جوان مرد صبح زمان ما بود. از همان بچگی توی خاطرات سردار ردپای این شجاعت بود تا جوانی و بزرگسالی اش. از همان وقت که زمزمه انقلاب توی کوچه ها پیچید با شجاعت عجیبش دنباله مبارزات را میگرفت و بعدتر که هشت سال جنگیدیم، حاج قاسم وسط میدان های بزرگ نقش ایفا میکرد. اما اصل شجاعتش مال رویارویی با داعش بود. مال لحظه هایی که ناگهان میان محاصره و گره کور جنگ، میآمد و داعش را کنار میزد. علاوه بر تاکتیک نظامی، حاج قاسم به شجاعتی مزین بود که طایفه بنی شاکر از آن بهره برده بودند. عابس در میدان کربلا دویست نفر را به جهنم فرستاد و عاقبت هم کسی نتوانست نزدیکش بشود. او را محاصره کردند و لحظه شهادتش، انگار که یک کوه عظیم به خون نشست. کوه که می گویم دلم جایی از روضه های رفتن سردار گیر میکند. انگار مقتل حاج قاسم را هم باید همینطور نوشت. رفتن جوانمردی…به خون نشستن کوهی…
نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب