مطالب

تخت خالی


یکشنبه , 15 آبان 1401
تخت خالی

نوزادها را یکی یکی تعویض می‌کنم. آرام خوابیده‌اند. با آن همه سیم و دستگاه‌هایی که بهشان وصل است، چقدر معصوم‌ترند. مادرها نگرانند، هر روز با خواهش و تمنا می‌خواهند که بیشتر حواسم به نوزادشان باشد. بعضی‌ها هم کم طاقتند؛ با خانواده‌شان می‌آیند تا پشت اتاق ایزوله و منتظرند زودتر نوزادشان مرخص شود.‌ آن‌هایی که نوزاد نارسشان تازه متولد شده، برای تخت خالی، چک و چانه می‌زنند. گاهی هم با داد و فریاد می‌خواهند سریع‌تر آن‌ها را بستری کنند‌؛ اما تخت‌ها کم است و نوزاد زیاد. از اتاق ایزوله می‌آیم بیرون. دکتر ترکمن را می‌بینم که برای معاینه‌شان سمت اتاق می‌رود. خانم شیخی می‌گوید: «صبا امروز نوزاد دوقلو داریم، طفلی‌ها هر دو نارسند.» می‌گویم:



«تخت‌ها پر است، معلوم نیست کی خالی شود.» می‌خندد و می‌گوید:



«می‌دانی مادر دوقلوها کیست؟» نمی‌دانم. ادامه می‌دهد: « دختر حاج قاسم!، حالا هرطور شده تخت خالی برایشان جور می‌کنند.»



دکتر ترکمن را می‌بینم که از انتهای راهرو با عجله می‌رود سمت اتاق مادران. می‌روم دنبالش. یکی از مادرها نشسته روی تخت. دکتر نزدیک می‌شود و آرام می‌گوید: «نوه‌های حاج قاسم سلیمانی در بیمارستان ما هستند و نیاز به اتاق ایزوله دارند، اما اتاق خالی برای بستری کردنشان نداریم. وضعیت فرزند شما هم رو به بهبود است. اگر موافق باشید شما به بخش بروید تا ما بچه‌ها را در این اتاق بستری کنیم.». اشک توی چشم‌های مادر حلقه می‌زند. سریع بلند می‌شود و می‌گوید: «چرا که نه! ایشان جانش را وقف آرامش و امنیت ما کرده که با هیچ چیز جبران نمی‌شود. این کم‌ترین کاری است که من می‌توانم بکنم.». دکتر لبخند می‌زند. توی دلم زن را تحسین می‌کنم. خوشحالم که



فرصت قدردانی از حاج قاسم در بیمارستانمان فراهم شده. دکتر و مادر نوزاد می‌روند بیرون. مادر به سختی راه می‌رود و هنوز دردهای زایمان از تنش بیرون نرفته، اما پاهایش شوق دارد. می‌خواهد سردار را از نزدیک ببیند.



با پرستارها اتاق را خالی می‌کنیم تا دوقلوها را بیاورند. خانم شیخی چشمکی می‌زند و می‌گوید: «نگفتم هرجور که شده تخت خالی پیدا می‌کنند!». اتاق خالی می‌شود اما هرچه صبر می‌کنیم، دوقلوها را نمی‌آورند. می‌روم بیرون تا ببینم چه خبر است. از دیدن حاج قاسم توی راهرو شوکه می‌شوم. آرام و متین ایستاده است. دکتر ترکمن می‌گوید: «حاجی اتاق را خالی کردیم، الان دوقلوهای شما را بستری می‌کنیم.» و توضیح می‌دهد که مادر نوزاد قبول کرده که این کار را انجام دهند. منتظرم صدای تشکر و قدردانی حاجی را بشنوم، اما از دیدن چهره گرفته‌اش تعجب می‌کنم. رو به دکتر می‌گوید:



«چرا این کار را کردید؟ یک نوزاد بیمار را از اتاق ایزوله بیرون آوردید که نوه‌های من بستری شوند؟ لطف کنید او را به اتاق ایزوله برگردانید. هیچ فرقی بین بچه‌های من و بچه‌های دیگران نیست. ما مثل بقیه مردم صبر می‌کنیم تا اتاق خالی شود.». دکتر که انتظارش را ندارد می‌گوید: «سردار! ما از مادر آن بچه اجازه گرفتیم. بنده خدا تا شنید قرار است نوه‌های شما را بستری کنند، خودش با اصرار اتاق ایزوله را خالی کرد.». چهره حاجی هنوز گرفته است. می‌گوید: «نه آقای دکتر! کاری که گفتم را انجام دهید و بچه را به اتاق برگردانید.».



دلم می‌خواهد اصرار کنم تا حاجی زیر بار برود، اما روی حرف زدن ندارم. حتی اگر هم اصرار کنم، مگر او می‌پذیرد؟ دنبال دکتر راه می‌افتم تا نوزاد را دوباره به اتاق برگردانیم. نگران دوقلوهایم، نکند اتفاقی برایشان بیافتد؟ معلوم نیست کی اتاق خالی شود تا بچه‌ها بستری شوند. خانواده سردار مثل همه آن‌هایی که برای خالی شدن اتاق منتظر می‌مانند، توی راهرو به انتظار می‌نشینند، بدون چک و چانه. بعد از سه ساعت دکتر با لبخند از اتاق ایزوله بیرون می‌آید. می‌گوید اوضاع چند نوزاد خوب شده و تخت خالی داریم. دلشوره‌ای که دارم آرام می‌شود. دوقلوها رو می‌بریم اتاق ایزوله. محو چهره



معصوم و شیرینشان می‌شوم. چند روز از بستری شدن دوقلوها می‌گذرد. این روزها بهترین روزهای عمرم است. هر روز چهره سردار را که ساده و بی‌تکلف از در جلوی بخش وارد می‌شود تا به ملاقات دوقلوها بیاید را می‌بینم و خدا را به خاطر داشتنش شکر می‌کنم. همان روز اول که با لبخندی صمیمی به ما پرستارهایی که از دور تماشایش می‌کردیم، سلام و احوالپرسی کرد، حس کردم که چقدر برایم آشناست. انگار همیشه می‌شناختمش، با آن لبخند ملیح، صورت متین و چشم‌های نافذ و خمار. حالا زیباترین قاب عکسی که اتاقم را با آن زینت داده‌ام، عکس یادگاری همان روزهاست که سردار با ما پرستارها و دکتر و نظافتچی بیمارستان گرفت؛ تصویری که چهره حاجی را همان‌طور که بود به یادگار گذاشت: مهربان، باگذشت، فداکار، شجاع و مقتدر و مردم دوست.



مریم فولادزاده
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب