پوتینهایش خیلی قدیمی و درب و داغان بودند. طوری که هرکس آن ها را به پایش میدید، اول از همه با خودش میگفت این پوتینها در شأن یک فرمانده لشکر نیست. یکی از همرزمانش میدانست که سایز پای ابوحامد و خودش دقیقا یکی است. یکجفت پوتین نوی آمریکایی را که خودش هم از کسی هدیه گرفته بود، به او هدیه داد. ابوحامد، با لبخند تشکر کرد. همان جا پوتینهای نو را پوشید؛ اما قدیمیها را دور نینداخت. آن ها را در یک پلاستیک گذاشت و با خود برد. مدتی بعد بود که دوباره او را با همان پوتینهای کهنه دیدند! پس پوتینهای نوی آمریکایی چه؟! آنها که از کیفیت و راحتی چیزی کم نداشتند!
ابوحامد با خنده توضیح داد: «خیلی هم خوب بودند. ولی جایی برای نماز رفتم، وقتی برگشتم، پیدایشان نکردم.» رازش آن روز لو نرفت. هفتۀ بعد و ماه بعد هم معلوم نشد. اولش حرف او را باور کرده بودند، ولی مدت ها بعد فهمیدند وقتی برای سرکشی رفته، پوتینهای نو را به یکی از رزمندگان هدیه داده است.
از کیلومترها دورتر...
روزها بود که از او خبری نداشتند. نه تماسی، نه پیامی، هیچچیز. سایۀ سنگین نگرانی دست از خانه نمیکشید. بی خبری، خوش خبری نبود و دلشورۀ اتفاقات میدان جنگ تمامی نداشت. اما بالاخره، یک روز تلفن زنگ خورد. امالبنین، همسرش، فورا جواب داد.
خودش بود؛ «ابوحامد». مثل همیشه، در پسزمینۀ صدایش، هیاهوی گلوله و خمپاره به گوش میرسید. کلمه ها گاهی گم می شدند و جمله ها نامفهوم. اما همین که معلوم می شد سرحال و سلامت است، کفایت میکرد. ابوحامد درحالی که بلند صحبت می کرد تا صدایش را از دل درگیری ها به خانه برساند، خیلی سریع توضیح داد: «ما بالای بلندی هستیم و باد نمیگذارد صدای شما را داشته باشیم. حال ما خوب است و سلامت هستیم، نگران ما نباشید. گوشی ام دو، سه ساعت بیشتر شارژ ندارد.»
از جایی در ارتفاعات جولان زنگ می زد. فرصت چندانی برای صحبت با همسر و فرزندانش نداشت و خیلی زود مجبور به خداحافظی شدند. هیچکدام از اعضای خانواده فکرش را هم نمی کرد که این آخرین تماس او باشد.
رفیق ترین فرمانده
نامش «علیرضا توسلی» بود، هرچند که بیشتر ما او را به نام «ابوحامد» می شناسیم. سال ۱۳۴۱ در افغانستان متولد شد. سنی نداشت که والدینش را از دست داد و برادرش هم توسط کمونیست ها به شهادت رسید. همزمان با جنگ تحمیلی عراق، به ایران مهاجرت کرد و مدتی را پابه پای رزمندگان ایرانی در جبهه های نبرد علیه بعثی ها جنگید. اما دوری از وطن هیچوقت باعث نمی شد آن را فراموش کند. مدتی بعد از اتمام جنگ به افغانستان برگشت تا در کنار هموطنانش برای کشور خود مبارزه کند. سال ها بعد هم راهی سوریه شد تا برای حفاظت از حرم، بجنگد. انگار خدا خواسته بود که تمام عمر در حال جهاد باشد.
یک لحظه بیکار نمی نشست. به رزمندگان مناطق عملیاتی مرتب سر می زد و حواسش شش دانگ جمع بود که به عیادت مجروحین هم برود. اینکه فرمانده اینطور به فکر افرادش بود، به آن ها دلگرمی می داد. انگار با دیدنش جان تازه ای می گرفتند. خودش همیشه پرانرژی بود. میان تمام مشغله ها، اگر احیانا فرصتی هم برای تفریح و استراحت پیدا می شد، دوست داشت فوتبال بازی کند.
هم راه، هم قدم، هم رزم
زیاد از مسئولیت ها و ماموریت هایی که در «فاطمیون» انجام می داد، با خانواده صحبت نمی کرد. صلاح نمی دانست از جزئیات فعالیت هایش در سوریه حرفی بزند. وقتی هم سوال می کردند، مختصر و مفید جواب می داد: «خدمتگزار دوستان مدافع حرم هستم.» همه از سمتش بی اطلاع بودند و به همین دلیل، از نزدیکی او به سردار سلیمانی هم خبری نداشتند. بعد از شهادتش تازه مشخص شد که از نزدیک ترین دوستان او بوده است.
حاج قاسم، مثل چشم هایش به او اعتماد داشت. ابوحامد هرلحظه آمادۀ اجرای دستورات سردار بود. کاربلدی و مسئولیت پذیری اش یکی از دلایلی بود که باعت می شد سردار با خیالی راحت، عملیات های پیچیده را به رزمندگان شجاع لشکر فاطمیون بسپارد. یک بار در یکی از این عملیات ها، گره کوری به کار افتاد که بازکردنش به راحتی ممکن نبود. راه چاره را از حاج قاسم جویا شدند. او با اطمینان گفت: «اگر ابوحامد همراه شماست، موفق می شوید.» زمان زیادی نگذشت که همین اتفاق افتاد و به تدبیر ابوحامد، گره از کار گشوده شد.
خوش به حال شما!
ابوحامد اعتقاد داشت جنگی که درحال وقوع است، در امتداد نبرد امام حسین(ع) و واقعۀ عاشوراست. برای او چه آرزویی بالاتر از این بود که به امامش ملحق شود؟ نهم اسفند سال نود و سه، در جریان عملیات آزادسازی منطقه مهم و استراتژیک «تل قرین»، آرزوی همیشگی او برآورده شد و به شهادت رسید. این عملیات سنگین در نبرد با جبهه النصره و جایی در نزدیکی شهر درعای سوریه صورت می گرفت.
پس از انتقال پیکر مطهرش به ایران، حاج قاسم شخصا به منزلش رفت و در جمع خانوادۀ ابوحامد اینطور از او یاد کرد: «انسان خیلی ارزنده ای بود. حیف بود. حیف بود برای ما. زود از دست ما رفت... من می خواهم بگویم در هر بعدی که نگاه بکنید، این خون ها اثر فوقالعاده ارزشمندی گذاشته اند. واقعا باید خدا را شکر کرد که این تاثیر بسیار مهم است... خوش به حال شما... من به فاطمه خانم عرض می کنم، به دخترش، به آقاحامد عرض می کنم، همۀ انسان ها میمیرند؛ همه میمیرند. این که یک کسی خودش مرگی را انتخاب بکند که به جامعه جان بدهد، به مردم جان بدهد، روشنایی بدهد، این کار هرکسی نیست. و انشاءالله خودش هم با رسول معظم اسلام و همۀ اولیا و همۀ این ها محشور و سربلند است. خوش به حال شما که خانواده شهید هستید!...»
نویسنده : ریحانه عارف نژاد
ابوحامد با خنده توضیح داد: «خیلی هم خوب بودند. ولی جایی برای نماز رفتم، وقتی برگشتم، پیدایشان نکردم.» رازش آن روز لو نرفت. هفتۀ بعد و ماه بعد هم معلوم نشد. اولش حرف او را باور کرده بودند، ولی مدت ها بعد فهمیدند وقتی برای سرکشی رفته، پوتینهای نو را به یکی از رزمندگان هدیه داده است.
از کیلومترها دورتر...
روزها بود که از او خبری نداشتند. نه تماسی، نه پیامی، هیچچیز. سایۀ سنگین نگرانی دست از خانه نمیکشید. بی خبری، خوش خبری نبود و دلشورۀ اتفاقات میدان جنگ تمامی نداشت. اما بالاخره، یک روز تلفن زنگ خورد. امالبنین، همسرش، فورا جواب داد.
خودش بود؛ «ابوحامد». مثل همیشه، در پسزمینۀ صدایش، هیاهوی گلوله و خمپاره به گوش میرسید. کلمه ها گاهی گم می شدند و جمله ها نامفهوم. اما همین که معلوم می شد سرحال و سلامت است، کفایت میکرد. ابوحامد درحالی که بلند صحبت می کرد تا صدایش را از دل درگیری ها به خانه برساند، خیلی سریع توضیح داد: «ما بالای بلندی هستیم و باد نمیگذارد صدای شما را داشته باشیم. حال ما خوب است و سلامت هستیم، نگران ما نباشید. گوشی ام دو، سه ساعت بیشتر شارژ ندارد.»
از جایی در ارتفاعات جولان زنگ می زد. فرصت چندانی برای صحبت با همسر و فرزندانش نداشت و خیلی زود مجبور به خداحافظی شدند. هیچکدام از اعضای خانواده فکرش را هم نمی کرد که این آخرین تماس او باشد.
رفیق ترین فرمانده
نامش «علیرضا توسلی» بود، هرچند که بیشتر ما او را به نام «ابوحامد» می شناسیم. سال ۱۳۴۱ در افغانستان متولد شد. سنی نداشت که والدینش را از دست داد و برادرش هم توسط کمونیست ها به شهادت رسید. همزمان با جنگ تحمیلی عراق، به ایران مهاجرت کرد و مدتی را پابه پای رزمندگان ایرانی در جبهه های نبرد علیه بعثی ها جنگید. اما دوری از وطن هیچوقت باعث نمی شد آن را فراموش کند. مدتی بعد از اتمام جنگ به افغانستان برگشت تا در کنار هموطنانش برای کشور خود مبارزه کند. سال ها بعد هم راهی سوریه شد تا برای حفاظت از حرم، بجنگد. انگار خدا خواسته بود که تمام عمر در حال جهاد باشد.
یک لحظه بیکار نمی نشست. به رزمندگان مناطق عملیاتی مرتب سر می زد و حواسش شش دانگ جمع بود که به عیادت مجروحین هم برود. اینکه فرمانده اینطور به فکر افرادش بود، به آن ها دلگرمی می داد. انگار با دیدنش جان تازه ای می گرفتند. خودش همیشه پرانرژی بود. میان تمام مشغله ها، اگر احیانا فرصتی هم برای تفریح و استراحت پیدا می شد، دوست داشت فوتبال بازی کند.
هم راه، هم قدم، هم رزم
زیاد از مسئولیت ها و ماموریت هایی که در «فاطمیون» انجام می داد، با خانواده صحبت نمی کرد. صلاح نمی دانست از جزئیات فعالیت هایش در سوریه حرفی بزند. وقتی هم سوال می کردند، مختصر و مفید جواب می داد: «خدمتگزار دوستان مدافع حرم هستم.» همه از سمتش بی اطلاع بودند و به همین دلیل، از نزدیکی او به سردار سلیمانی هم خبری نداشتند. بعد از شهادتش تازه مشخص شد که از نزدیک ترین دوستان او بوده است.
حاج قاسم، مثل چشم هایش به او اعتماد داشت. ابوحامد هرلحظه آمادۀ اجرای دستورات سردار بود. کاربلدی و مسئولیت پذیری اش یکی از دلایلی بود که باعت می شد سردار با خیالی راحت، عملیات های پیچیده را به رزمندگان شجاع لشکر فاطمیون بسپارد. یک بار در یکی از این عملیات ها، گره کوری به کار افتاد که بازکردنش به راحتی ممکن نبود. راه چاره را از حاج قاسم جویا شدند. او با اطمینان گفت: «اگر ابوحامد همراه شماست، موفق می شوید.» زمان زیادی نگذشت که همین اتفاق افتاد و به تدبیر ابوحامد، گره از کار گشوده شد.
خوش به حال شما!
ابوحامد اعتقاد داشت جنگی که درحال وقوع است، در امتداد نبرد امام حسین(ع) و واقعۀ عاشوراست. برای او چه آرزویی بالاتر از این بود که به امامش ملحق شود؟ نهم اسفند سال نود و سه، در جریان عملیات آزادسازی منطقه مهم و استراتژیک «تل قرین»، آرزوی همیشگی او برآورده شد و به شهادت رسید. این عملیات سنگین در نبرد با جبهه النصره و جایی در نزدیکی شهر درعای سوریه صورت می گرفت.
پس از انتقال پیکر مطهرش به ایران، حاج قاسم شخصا به منزلش رفت و در جمع خانوادۀ ابوحامد اینطور از او یاد کرد: «انسان خیلی ارزنده ای بود. حیف بود. حیف بود برای ما. زود از دست ما رفت... من می خواهم بگویم در هر بعدی که نگاه بکنید، این خون ها اثر فوقالعاده ارزشمندی گذاشته اند. واقعا باید خدا را شکر کرد که این تاثیر بسیار مهم است... خوش به حال شما... من به فاطمه خانم عرض می کنم، به دخترش، به آقاحامد عرض می کنم، همۀ انسان ها میمیرند؛ همه میمیرند. این که یک کسی خودش مرگی را انتخاب بکند که به جامعه جان بدهد، به مردم جان بدهد، روشنایی بدهد، این کار هرکسی نیست. و انشاءالله خودش هم با رسول معظم اسلام و همۀ اولیا و همۀ این ها محشور و سربلند است. خوش به حال شما که خانواده شهید هستید!...»
نویسنده : ریحانه عارف نژاد
نظر
ارسال نظر برای این مطلب