اینجا همان ایران است. همان ایران همیشهی تاریخ. سرزمین سربلندترین پرچمهای در اهتزاز. همان سرزمینی که سالیانی است کوچه به کوچهاش سنگر است و هر خانهای پایگاه بسیج دلهاست برای آنکه ابابیل بپرورد و برای لشکر ابرهه رجز بخواند.
اینجا مردی به پروازی بلند پرکشیده است که مردن در مرداب بستر، با هیچیک از قطرههای گداختهی خونی که در رگها داشت، نمیخواند. مردی که سالها پیش، همان روزها که در شلمچه و اروند و خانطومان و اربیل و جنوب لبنان، دربهدر دنبال شهادت میدوید، شاهدان تاریخ، در عرش، گواهینامهی شهادت او را به امضای سرخ خود، مفتخر کرده بودند.
ای مردِ میانهی معرکهها! ای فرمانده طلایهدارِ ترسنشناس! سالهای سال از خاطرههای تو خواهیم شنید. از هر گوشهی این دنیا آنها که لحظههای تو را دیدهاند، کم کم خواهند گفت و ما ذرّه ذرّه تو را خواهیم شناخت و شاید تا هرگز تو را چنان که بودهای نخواهیم شناخت! شاید که عمرمان، اندیشهمان، درکمان، هرگز آنقدر قد نکشد که بلندای تو را به تماشا بنشیند!
نماز شب عاشقانهات بر سجّادهی آتش و خون، پرافتخارترین مدال را بر لباس سبز پاسداریات آویخت.
ای مردِ شعلهها و شعارها و شعوردادنها! هنوز از واژههایت شور میجوشد و شعور میبارد. هنوز میشود لابهلای لحظههای باقیمانده از تو نابترین نوشداروها را یافت.
ای مکتب! ای حماسیترین قصیده! کتاب قطور فضائل تو را چگونه ورق بزنیم؟ پای این درسِ فراتر از باورهای انگشتانهایِ خود، چگونه بنشینیم؟ دست ما را بگیر! ما را از زمین بلند کن! برپا بده فرمانده! از گِل و لای دنیا بیرونمان بکش! کجاست دست مهربانت؟ همان دستی که هم با تفنگ آشنای دیرین بود، هم با نوازش یتیمان دلسوخته!
سردارِ همیشهپیروزِ نستوه! خون تو بر زمین نریخت؛ فواره زد و جاری شد و در رگ تمام دوستدارانت شعله کشید! اما شانههای نحیف ما، نای بر دوش کشیدن بار سنگین امانت تو را ندارند! شانه به شانه میدهیم؛ پشت به پشت؛ یکی میشویم، همقدم، همدل، همنفس. ما زخمخورده ولی ایستادهایم. خون تو ما را زندهتر کرده است. جاری شدهایم. سیل میشویم. میخروشیم. ما انتقام هر قطرهی خون تو و هر قطرهی اشک نائب مولای موعود (عج) را خواهیم گرفت. ما گواهی مولایی را که به تأکید و صراحت، «لا نعلم منهم الا خیرا» را تکرار کرد و با بغض و اشک جانسوز خود بر آن مُهر زد، به فراموشخانه راه نخواهیم داد.
آن جگرها که آن روز سوختهتر و صدچاکتر شد، گدازههای آتشفشان خواهند شد و کاخ سفید را به خاک سیاه خواهند نشاند.
نظیفه سادات مؤذّن (باران) ۵/ اسفند / ۹۸
۱
اینجا مردی به پروازی بلند پرکشیده است که مردن در مرداب بستر، با هیچیک از قطرههای گداختهی خونی که در رگها داشت، نمیخواند. مردی که سالها پیش، همان روزها که در شلمچه و اروند و خانطومان و اربیل و جنوب لبنان، دربهدر دنبال شهادت میدوید، شاهدان تاریخ، در عرش، گواهینامهی شهادت او را به امضای سرخ خود، مفتخر کرده بودند.
ای مردِ میانهی معرکهها! ای فرمانده طلایهدارِ ترسنشناس! سالهای سال از خاطرههای تو خواهیم شنید. از هر گوشهی این دنیا آنها که لحظههای تو را دیدهاند، کم کم خواهند گفت و ما ذرّه ذرّه تو را خواهیم شناخت و شاید تا هرگز تو را چنان که بودهای نخواهیم شناخت! شاید که عمرمان، اندیشهمان، درکمان، هرگز آنقدر قد نکشد که بلندای تو را به تماشا بنشیند!
نماز شب عاشقانهات بر سجّادهی آتش و خون، پرافتخارترین مدال را بر لباس سبز پاسداریات آویخت.
ای مردِ شعلهها و شعارها و شعوردادنها! هنوز از واژههایت شور میجوشد و شعور میبارد. هنوز میشود لابهلای لحظههای باقیمانده از تو نابترین نوشداروها را یافت.
ای مکتب! ای حماسیترین قصیده! کتاب قطور فضائل تو را چگونه ورق بزنیم؟ پای این درسِ فراتر از باورهای انگشتانهایِ خود، چگونه بنشینیم؟ دست ما را بگیر! ما را از زمین بلند کن! برپا بده فرمانده! از گِل و لای دنیا بیرونمان بکش! کجاست دست مهربانت؟ همان دستی که هم با تفنگ آشنای دیرین بود، هم با نوازش یتیمان دلسوخته!
سردارِ همیشهپیروزِ نستوه! خون تو بر زمین نریخت؛ فواره زد و جاری شد و در رگ تمام دوستدارانت شعله کشید! اما شانههای نحیف ما، نای بر دوش کشیدن بار سنگین امانت تو را ندارند! شانه به شانه میدهیم؛ پشت به پشت؛ یکی میشویم، همقدم، همدل، همنفس. ما زخمخورده ولی ایستادهایم. خون تو ما را زندهتر کرده است. جاری شدهایم. سیل میشویم. میخروشیم. ما انتقام هر قطرهی خون تو و هر قطرهی اشک نائب مولای موعود (عج) را خواهیم گرفت. ما گواهی مولایی را که به تأکید و صراحت، «لا نعلم منهم الا خیرا» را تکرار کرد و با بغض و اشک جانسوز خود بر آن مُهر زد، به فراموشخانه راه نخواهیم داد.
آن جگرها که آن روز سوختهتر و صدچاکتر شد، گدازههای آتشفشان خواهند شد و کاخ سفید را به خاک سیاه خواهند نشاند.
نظیفه سادات مؤذّن (باران) ۵/ اسفند / ۹۸
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب