آمده بود کربلا برای بازدید. از سر کوچه هتل، جمعیت ریخت دور ماشین حاجی. دور ماشین کیپ تا کیپ جمعیت بود و در باز نمی شد. بعضی هایشان چفیه به دور سر حلقه شده بود و بعضی دیگر دور گردنشان. چه آنهایی که دشداشه ای گران بها به تن داشتند ، چه آنها که بلوز و شلواری ساده و کهنه؛ همه در انتظار فشردن دستی به مهربانی بودند. همین مغازه دارهای عربی که بعضی هایشان جواب سلام ما را نمی دادند، آمده بودند و به زور می خواستند حاج قاسم را ببینند. کوچه غلغله ی جمعیت بود. همهمه و هُرم نفس های گرم، کوچه را پُر کرده بود. زور گرمای آفتاب با تراکم جمعیت بیشتر می شد. هم محافظ ها، هم ابومهدی نگران بودند؛ ولی خود حاجی نه. با روحیه ای که از حاجی سراغ داشتیم کسی جرئت حرف زدن نداشت. آرام بود. راحت و مطمئن، سر فرصت با همه دست داد، احوالپرسی کرد، عکس گرفت.
پیراهن آبی لاجوردی چهار خانه اش آزادانه روی شلوار قرار داشت. به همه ی بخش ها سر می زد و از سرعت پیشرفت کار می پرسید. پیرمرد لاغری که چفیه را دور سرش پیچیده و دکمه های پیراهن خیسش، باز است؛ عقبتر ایستاده بود. حاجی وقتی دید او عقبتر ایستاده، نیم دوری زد و از لای جمعیت حاضر دست های گچی پیرمرد را گرفت و همزمان با در آغوش کشیدنش، پیشانی اش را بوسید. پیرمرد لبخند که زد، جای خالی دندان نیش پیدا شد؛ شانه ی حاجی را بوسید و دستش را روی سینه گذاشت.
مرد عراقی همراه پسربچه اش اصرار می کرد بروند جلو و حاج قاسم را ببینند؛ محافظ ها نمی گذاشتند. حاجی تازه از قیل و قال جمعیت آزاد شده بود؛ داشت می رفت، جلو رفتم و قضیه را گفتم. بی درنگ از ماشین پیاده شد. مرد عراقی را نشانش دادم. مرد هیکلی درشت داشت با سبیل های پهنِ پُر. به عربی یک ریز چیزهایی می گفت. حاجی رفت سمتشان، بچه را بغل گرفت و بوسید و با پدرش هم روبوسی کرد. در حالی که با یک دست دستگیره ماشین را باز می کرد، دستی برایشان تکان داد؛ سوار ماشین شد و رفت. برق چشمان گشاد و پُر آب مرد، و شوق نگاهی که حاجی را بدرقه کرد گویای آن بود که مرد روی زمین نبود انگار.
برای حاج قاسم مردمی بودن فقط در ایران نبود، او در خاک عراق هم با مردم بود. معتقد بود ملت ایران و عراق با هر قومیت و هر رنگ و زبانی باید زیر پرچم امام حسین جمع شوند. او خود، پرچمدار باورهایش بود در عمل کردن به شان.
راوی: علی مهاجری
منبع: مستند حکمت سلیمانی، واحد مستند سازی مرکز پژوهش و نشر آثار ستاد بازسازی عتبات عالیات
خدیجه بهرامی نیا
پیراهن آبی لاجوردی چهار خانه اش آزادانه روی شلوار قرار داشت. به همه ی بخش ها سر می زد و از سرعت پیشرفت کار می پرسید. پیرمرد لاغری که چفیه را دور سرش پیچیده و دکمه های پیراهن خیسش، باز است؛ عقبتر ایستاده بود. حاجی وقتی دید او عقبتر ایستاده، نیم دوری زد و از لای جمعیت حاضر دست های گچی پیرمرد را گرفت و همزمان با در آغوش کشیدنش، پیشانی اش را بوسید. پیرمرد لبخند که زد، جای خالی دندان نیش پیدا شد؛ شانه ی حاجی را بوسید و دستش را روی سینه گذاشت.
مرد عراقی همراه پسربچه اش اصرار می کرد بروند جلو و حاج قاسم را ببینند؛ محافظ ها نمی گذاشتند. حاجی تازه از قیل و قال جمعیت آزاد شده بود؛ داشت می رفت، جلو رفتم و قضیه را گفتم. بی درنگ از ماشین پیاده شد. مرد عراقی را نشانش دادم. مرد هیکلی درشت داشت با سبیل های پهنِ پُر. به عربی یک ریز چیزهایی می گفت. حاجی رفت سمتشان، بچه را بغل گرفت و بوسید و با پدرش هم روبوسی کرد. در حالی که با یک دست دستگیره ماشین را باز می کرد، دستی برایشان تکان داد؛ سوار ماشین شد و رفت. برق چشمان گشاد و پُر آب مرد، و شوق نگاهی که حاجی را بدرقه کرد گویای آن بود که مرد روی زمین نبود انگار.
برای حاج قاسم مردمی بودن فقط در ایران نبود، او در خاک عراق هم با مردم بود. معتقد بود ملت ایران و عراق با هر قومیت و هر رنگ و زبانی باید زیر پرچم امام حسین جمع شوند. او خود، پرچمدار باورهایش بود در عمل کردن به شان.
راوی: علی مهاجری
منبع: مستند حکمت سلیمانی، واحد مستند سازی مرکز پژوهش و نشر آثار ستاد بازسازی عتبات عالیات
خدیجه بهرامی نیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب