نمیدانم حاجی آنوقت که دست محمد را گرفت که بیا عکس بگیریم، این روزها را میدید یا نه؟ شاید میدید و ما بیخبریم. ولی همانیشد که گفت... پیشبینیاش مثل همیشه خورد وسط هدف...
زهرا فقط ۸، ۹ سال دارد که بم میلرزد. شهر پدریاش. فقط چندساعت گذشته که پدر خودش را میرساند به محل حادثه. با لباس روحانیت، مسئول بسیج استان ایت و قبل از همه نیروهای دولتی و رسمی آنجاست. همه عادت داشتند به نبودنهایش... اما اینبار دوماه طول میکشد. حالا ایندوماه، چه شد، چه گذشت را خیلی نگفتهاند. اما انقدر پررنگ است که رهبری در بازدید از بم، یاد مرحوم حسنیسعدی و تلاشش بکند.
پدر قصد دارد برای برخی هماهنگیها به تهران بیاید و این وسط سری هم خانواده بزندو دوباره بازگردد که اجل مهلتش نمیدهد. زهرا ۱۹ دی ۱۳۸۲ یتیم میشود. حاجقاسم خودش را به تشییع میرساند. آقا حمید را از جنگ میشناخت. فیلمهایش هست. یک گوشه نشسته و زانو در بغل، شانههای مردانهاش تکان میخورد. باز هم روایتنشده... نگفتهاند حاجآقا حمید حسنی سعدی، چقدر با حاجقاسم حشر و نشر داشته که حاجی همه کارهایش را میگذارد تا اخرین وداع با رفیقش را از دست ندهد.
حجهالاسلام حمید حسنیسعدی، برخلاف چهره جوانش، چقدر خاص بوده که آیتالله خوشوقت، خودش را برای نماز میت میرساند و شانههایشان از فراق این شاگرد، تکان میخورد.
زهرا دختر چنین پدری است. درس میخواند. از همان دبیرستان، تصمیم میگیرد که چه بخواند که برای ممکتش مفید باشد و میرسد به فیزیک هستهای. معلم دبیرستانش میگوید وقتی از فیزیک هستهای میپرسید، معلوم بود فقط به کتاب درسی اکتفا نکردهاست.
از ان طرف محمد، از بچگی عاشق کامپیوتر و برنامهنویسی بوده و توی دبیرستان، در مسابقات جهانی که جای دبیرستانیها نبوده با تیمش، در مسابقات ۲۰۰۴ پرتغال، رتبه سوم را کسب میکند.
درسش، علمش، عملش سر جای خودش بوده، توسل، دعا و قرآن هم جای خود. بدون چشمداشت مالی، کار هر کسی را که میتوانست راه میانداخت. پروژه کسب و کاری راه انداخت که روز اولش، یک میلیون درآمد داشت، اما ترسید بازار راکد شود و عدهای ضرر کنند، بیخیال پولدراوردن شد. فکر نمیکرد حتماً لازم است برود آن طرف آب درس بخواند و دکترایش را همینجا گرفت.
مادرش برایش آستین بالا میزند و سراغ نهاد رهبری دانشگاه شریف میرود و زهرا معرفی میشود. زهرایی که نخبه علمی است و افتخارش بسیجیبودن است و نمازشبش ترک نمیشود.
اول خانوادهها و بعد خودشان آشنا میشوند و ازدواج میکنند. زهرا برای عروسی تا جایی که میتواند خرج روی دست کسی نمیگذارد و حتی لباس عروساش را از دوستش میگیرد.
به دعوت خالههای زهرا، بعد ازدواج، راهی کرمان میشوند و مثل همیشه مقیدند سری به گلزار بزنند. حاج قاسم، همسر دوست مرحومش را میبیند و حال و احوال میکند. وقتی خبر ازدواج دردانه رفیقش را میشنود و آقا داماد را به ایشان معرفی میکنند، دستش را میگیرد که بیا عکس بگیریم. ۶، ۷ دقیقهای را با محمد و زهرا خلوت میکند. مادرِ زهرا نقل میکند حاجقاسم حرف میزد و زهرا گریه میکرد؛ بعدش که سوال کردیم حاجقاسم چه چیزی گفت، جواب ندادو حرف را عوض کرد.
زهرا و محمد برای درس و کار، راهی تورنتو میشوند. محمد ۴ ماهی در شرکت سامسونگ کار میکند و نتیجه تحقیقاتش، مقالهای میشود و دوستانش به او میگفتند: کانادا به تو نیاز داره، تو به کانادا نیاز نداری. در انجا آرمانهایشان را فراموش نمیکنند. دغدغه زهرا پوشیدگی بدون چادر است، انقدر در انتخاب مانتو و روسری بلند دقت دارد که دوستانش میگویند: حجاب تو اونجا باز حجاب ما در ایران، کاملتره.
مثل اینجا مقیدند راهپیمایی روز قدس را شرکت کنند. هیئت و مجلس و روضهشان را هم با خود میبرند.
آذر و دی ۹۸، برای دیدن خانواده به کشور برمیگردند که حاجقاسم را میزنند. بلیط برگشتشان برای چند روز بعد است. محمد خودش را به تشییع تهران میرساند و زهرا بهخاطر دل مادر، فقط تشییع قم را شرکت میکند. بعد لز تشییع، وقتی تلویزیون مصاحبه همسران شهیدان همراه حاجقاسم را پخش میکن، زهرا میگوید: نامردی آفایون میرن شهید میشن و خانما میمونن.
شوهر با خنده جواب میدهد: خب چیکار کنن پس؟!
با چشمان خیس جواب میدهد: خب با هم شهید بشوند...
مادر زهرا میگوید: وقتی زهرا و محمد دیدند کانادا، ترور سردار را محکوم نکرد، تصمیم به انصراف از درس و کار گرفتند و زهرا میگوید مادر میرویم و بعد انصراف، هفته بعد برمیگردیم.
۱۸ دیماه ۱۳۹۸، فرودگاه بینالمللی امام خمینی. وقتی خبر حمله نظامی ایران به پایگاه عینالاسد را میشنوند، کلی ذوق میکنند و حتی زهرا تصمیم میگیرد شیرینی و سکلات بخرد و پخش کند که بلندگوی فرودگاه مسافرین هواپبما تهران -کیف را صدا میرند تا برای تحویلبار مراجعه کنند...
و ۵ دقیقه بعد، هواپیما سقوط میکند. یک هفته بعد، بعد از انصراف از کار و تحصیل در کانادا، حرم حضرت معصومه (سلامالله علیها) خانه ابدیشان میشود. و عکسی که برای همیشه ماندگار میشود. عکسی سهنفره
نویسنده: مهدیه مظفری
زهرا فقط ۸، ۹ سال دارد که بم میلرزد. شهر پدریاش. فقط چندساعت گذشته که پدر خودش را میرساند به محل حادثه. با لباس روحانیت، مسئول بسیج استان ایت و قبل از همه نیروهای دولتی و رسمی آنجاست. همه عادت داشتند به نبودنهایش... اما اینبار دوماه طول میکشد. حالا ایندوماه، چه شد، چه گذشت را خیلی نگفتهاند. اما انقدر پررنگ است که رهبری در بازدید از بم، یاد مرحوم حسنیسعدی و تلاشش بکند.
پدر قصد دارد برای برخی هماهنگیها به تهران بیاید و این وسط سری هم خانواده بزندو دوباره بازگردد که اجل مهلتش نمیدهد. زهرا ۱۹ دی ۱۳۸۲ یتیم میشود. حاجقاسم خودش را به تشییع میرساند. آقا حمید را از جنگ میشناخت. فیلمهایش هست. یک گوشه نشسته و زانو در بغل، شانههای مردانهاش تکان میخورد. باز هم روایتنشده... نگفتهاند حاجآقا حمید حسنی سعدی، چقدر با حاجقاسم حشر و نشر داشته که حاجی همه کارهایش را میگذارد تا اخرین وداع با رفیقش را از دست ندهد.
حجهالاسلام حمید حسنیسعدی، برخلاف چهره جوانش، چقدر خاص بوده که آیتالله خوشوقت، خودش را برای نماز میت میرساند و شانههایشان از فراق این شاگرد، تکان میخورد.
زهرا دختر چنین پدری است. درس میخواند. از همان دبیرستان، تصمیم میگیرد که چه بخواند که برای ممکتش مفید باشد و میرسد به فیزیک هستهای. معلم دبیرستانش میگوید وقتی از فیزیک هستهای میپرسید، معلوم بود فقط به کتاب درسی اکتفا نکردهاست.
از ان طرف محمد، از بچگی عاشق کامپیوتر و برنامهنویسی بوده و توی دبیرستان، در مسابقات جهانی که جای دبیرستانیها نبوده با تیمش، در مسابقات ۲۰۰۴ پرتغال، رتبه سوم را کسب میکند.
درسش، علمش، عملش سر جای خودش بوده، توسل، دعا و قرآن هم جای خود. بدون چشمداشت مالی، کار هر کسی را که میتوانست راه میانداخت. پروژه کسب و کاری راه انداخت که روز اولش، یک میلیون درآمد داشت، اما ترسید بازار راکد شود و عدهای ضرر کنند، بیخیال پولدراوردن شد. فکر نمیکرد حتماً لازم است برود آن طرف آب درس بخواند و دکترایش را همینجا گرفت.
مادرش برایش آستین بالا میزند و سراغ نهاد رهبری دانشگاه شریف میرود و زهرا معرفی میشود. زهرایی که نخبه علمی است و افتخارش بسیجیبودن است و نمازشبش ترک نمیشود.
اول خانوادهها و بعد خودشان آشنا میشوند و ازدواج میکنند. زهرا برای عروسی تا جایی که میتواند خرج روی دست کسی نمیگذارد و حتی لباس عروساش را از دوستش میگیرد.
به دعوت خالههای زهرا، بعد ازدواج، راهی کرمان میشوند و مثل همیشه مقیدند سری به گلزار بزنند. حاج قاسم، همسر دوست مرحومش را میبیند و حال و احوال میکند. وقتی خبر ازدواج دردانه رفیقش را میشنود و آقا داماد را به ایشان معرفی میکنند، دستش را میگیرد که بیا عکس بگیریم. ۶، ۷ دقیقهای را با محمد و زهرا خلوت میکند. مادرِ زهرا نقل میکند حاجقاسم حرف میزد و زهرا گریه میکرد؛ بعدش که سوال کردیم حاجقاسم چه چیزی گفت، جواب ندادو حرف را عوض کرد.
زهرا و محمد برای درس و کار، راهی تورنتو میشوند. محمد ۴ ماهی در شرکت سامسونگ کار میکند و نتیجه تحقیقاتش، مقالهای میشود و دوستانش به او میگفتند: کانادا به تو نیاز داره، تو به کانادا نیاز نداری. در انجا آرمانهایشان را فراموش نمیکنند. دغدغه زهرا پوشیدگی بدون چادر است، انقدر در انتخاب مانتو و روسری بلند دقت دارد که دوستانش میگویند: حجاب تو اونجا باز حجاب ما در ایران، کاملتره.
مثل اینجا مقیدند راهپیمایی روز قدس را شرکت کنند. هیئت و مجلس و روضهشان را هم با خود میبرند.
آذر و دی ۹۸، برای دیدن خانواده به کشور برمیگردند که حاجقاسم را میزنند. بلیط برگشتشان برای چند روز بعد است. محمد خودش را به تشییع تهران میرساند و زهرا بهخاطر دل مادر، فقط تشییع قم را شرکت میکند. بعد لز تشییع، وقتی تلویزیون مصاحبه همسران شهیدان همراه حاجقاسم را پخش میکن، زهرا میگوید: نامردی آفایون میرن شهید میشن و خانما میمونن.
شوهر با خنده جواب میدهد: خب چیکار کنن پس؟!
با چشمان خیس جواب میدهد: خب با هم شهید بشوند...
مادر زهرا میگوید: وقتی زهرا و محمد دیدند کانادا، ترور سردار را محکوم نکرد، تصمیم به انصراف از درس و کار گرفتند و زهرا میگوید مادر میرویم و بعد انصراف، هفته بعد برمیگردیم.
۱۸ دیماه ۱۳۹۸، فرودگاه بینالمللی امام خمینی. وقتی خبر حمله نظامی ایران به پایگاه عینالاسد را میشنوند، کلی ذوق میکنند و حتی زهرا تصمیم میگیرد شیرینی و سکلات بخرد و پخش کند که بلندگوی فرودگاه مسافرین هواپبما تهران -کیف را صدا میرند تا برای تحویلبار مراجعه کنند...
و ۵ دقیقه بعد، هواپیما سقوط میکند. یک هفته بعد، بعد از انصراف از کار و تحصیل در کانادا، حرم حضرت معصومه (سلامالله علیها) خانه ابدیشان میشود. و عکسی که برای همیشه ماندگار میشود. عکسی سهنفره
نویسنده: مهدیه مظفری
نظر
ارسال نظر برای این مطلب