خانم نسیبه علیپرست همسر شهید مدافع حرم بهتازگی و بر اثر بیماری دار فانی را وداع گفتند. روایت زیر بازگوکننده بخشی از زندگی شخصی ایشان و زندگی مشترکشان با شهید سجاد طاهر نیا است.
نوجوان بودم که از رودسر آمدیم قم. پدرم فضای معنوی قم را بیشتر میپسندید. از خانهای ویلایی و خوشآبوهوا کوچ کرده بودیم به آپارتمانی هفتاد متری. هرگز به خاطر این جابجایی به پدرم اعتراض نکردم. اطاعت محض از والدین آویزه گوشم بود. دانشگاه آزاد قم الهیات قبول شدم. چنان با فرهنگ مردم این شهر عجین شدم که فراموش کردم روزگاری برای آمدن به این شهر در دلم غر میزدم.
برادرم هم عضو سپاه بود و زیاد پیش میآمد که دوستانش را به خانه بیاورد. این طور وقتها معمولاً از اتاق بیرون نمیآمدم تا آنها معذب نشوند. از مأموریت هر چند روز یک بار تماس کوتاهی میگرفت و از حالش خبر میداد. یک بار تماس گرفت و خبر داد که مادر و خواهر یکی از دوستانش آمدهاند قم و برای خواب جایی ندارند. مادرم شمارهشان را گرفت و ازشان خواهش کرد شب به منزل ما بیایند.
برادرم که از مأموریت برگشت برخلاف دفعههای قبل اول سراغ من را از مادرم گرفت. در اتاق را بسته بودم و داشتم خودم را برای امتحان فردا آماده میکردم. تقهای به در زد و وارد شد: «با پاسدار ازدواج میکنی؟» بدون اینکه سرم را از توی کتاب بلند کنم گفتم: «علیک سلام» سلام داد. دوباره سؤالش را پرسید و ادامه داد: «همون که خواهر و مادرش اومدن اینجا. گفتن پسندیدن تو رو». قضیه آن روز را کاملاً فراموش کرده بودم. نگاههای دقیقشان یادم آمد. سرم را انداختم پایین. سکوتم را به نشانه رضایت گرفت و رفت.
قرارومدارها را بزرگترها گذاشتند. قبل از آمدن مهمانها دو رکعت نماز خواندم. از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. آیه ۳۷ سوره نور آمد: «پاکمردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمیکند.» تمام مدت گفتوگو سر آقا سجاد پایین بود. حرفهایمان زیاد طول نکشید. اختلافی بینمان نبود. درباره شغلش گفت و تأکید کرد احتمال شهادت هست. شرایطش مشابه برادرم بود و درکش میکردم. یاد سوره نور که افتادم دلم گرمتر شد. مراسم خواستگاری خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکردم تمام شد. انگار پیشپیش بله را گفته بودم و فقط باید رسمورسوم به ترتیب اجرا میشد. برای مراسم عقد مسجد جمکران را پیشنهاد کردم. آقا سجاد خیلی استقبال کرد و همین طور هم شد.
اگرچه آقا سجاد برای کار بیشتر تهران میرفت، اصرار داشت که در قم ساکن شویم. عاشق قم و حضرت معصومه(ع) بود. زندگی مشترکمان را با اجاره خانه کوچکی نزدیک منزل پدریام شروع کردیم.
فرزند اولمان دختر بود. پدرم میگفت تا فاطمهرقیه به دنیا بیاید آقا سجاد پشت در بیمارستان مدام راه میرفت و ذکر میگفت. وقتی در بیمارستان بودم دلم به بودنش گرم بود؛ اما نمیدانستم ۴ سال بعد پسرم را بدون حضور او به دنیا میآورم.
سال ۹۴ بود. هفته آخر بارداری را میگذراندم. برای اولین بار میخواست برود سوریه. منتظر اجازه من بود. در برابر خواهشهایش سکوت کردم. نمیتوانستم خودم را بدون دلگرمیاش در زمان زایمان تصور کنم. در آشپزخانه سرم را گرم شستن ظرفها کرده بودم که صدای گریهاش را شنیدم. روی پله ورودی نشسته بود و به پهنای صورت اشک میریخت. دست کشیدم روی سرش. نتوانستم مانعش شوم. به شوخی گفتم: «نروی شهید شوی» چشمهایش برق زد:«الان زوده. من میخوام ۳۰-۴۰ سال خدمت کنم بعد شهید شم.» میدانستم ماندنی نیست و این حرفها را برای دلخوشی من میزند. در را که پشت سرش بست درد زایمان افتاد به جانم. هنوز عطرش در خانه بود و صدایش در گوشم میپیچید. شش ساعت از رفتنش نگذشته بود که محمدحسینمان به دنیا آمد. عصر که زنگ زد تا خبر رسیدنش را بدهد، تلفن را گرفتم جلوی صورت پسرم. باورش نمیشد در همین چند ساعت نبودنش به دنیا آمده باشد. هر دوسه روز یک بار تماس کوتاهی میگرفت و حالمان را جویا میشد. آخرین تماس ۴ روز قبل از شهادتش بود. گفتم خواهرت آمده پیش ما تا تنها نباشیم. خیلی خوشحال شد. همین خواهرش هم خبر شهادت آقا سجاد را به من داد. او پیش از اینکه پسرش را ببیند، روز تاسوعا در حلب به دوستان شهیدش پیوست.
در وصیتنامهاش خطاب به من گفته بود: « از خدا میخواهم در آخرت با هم باشیم. شاید سختی هایی که در زندگی با بنده کشیدی را جبران کنم. لطفا فاطمه رقیه و محمد حسین را ولایی تربیت کنید و بهشان بگویید که من به چه اندازه دوستشان دارم.» برای پسرمان هم نوشته بود: «محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما م دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه حضرت رقیه(س) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را میشنیدم و نمیتوانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.»
نویسنده : فاطمه سادات شهروش
نوجوان بودم که از رودسر آمدیم قم. پدرم فضای معنوی قم را بیشتر میپسندید. از خانهای ویلایی و خوشآبوهوا کوچ کرده بودیم به آپارتمانی هفتاد متری. هرگز به خاطر این جابجایی به پدرم اعتراض نکردم. اطاعت محض از والدین آویزه گوشم بود. دانشگاه آزاد قم الهیات قبول شدم. چنان با فرهنگ مردم این شهر عجین شدم که فراموش کردم روزگاری برای آمدن به این شهر در دلم غر میزدم.
برادرم هم عضو سپاه بود و زیاد پیش میآمد که دوستانش را به خانه بیاورد. این طور وقتها معمولاً از اتاق بیرون نمیآمدم تا آنها معذب نشوند. از مأموریت هر چند روز یک بار تماس کوتاهی میگرفت و از حالش خبر میداد. یک بار تماس گرفت و خبر داد که مادر و خواهر یکی از دوستانش آمدهاند قم و برای خواب جایی ندارند. مادرم شمارهشان را گرفت و ازشان خواهش کرد شب به منزل ما بیایند.
برادرم که از مأموریت برگشت برخلاف دفعههای قبل اول سراغ من را از مادرم گرفت. در اتاق را بسته بودم و داشتم خودم را برای امتحان فردا آماده میکردم. تقهای به در زد و وارد شد: «با پاسدار ازدواج میکنی؟» بدون اینکه سرم را از توی کتاب بلند کنم گفتم: «علیک سلام» سلام داد. دوباره سؤالش را پرسید و ادامه داد: «همون که خواهر و مادرش اومدن اینجا. گفتن پسندیدن تو رو». قضیه آن روز را کاملاً فراموش کرده بودم. نگاههای دقیقشان یادم آمد. سرم را انداختم پایین. سکوتم را به نشانه رضایت گرفت و رفت.
قرارومدارها را بزرگترها گذاشتند. قبل از آمدن مهمانها دو رکعت نماز خواندم. از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. آیه ۳۷ سوره نور آمد: «پاکمردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمیکند.» تمام مدت گفتوگو سر آقا سجاد پایین بود. حرفهایمان زیاد طول نکشید. اختلافی بینمان نبود. درباره شغلش گفت و تأکید کرد احتمال شهادت هست. شرایطش مشابه برادرم بود و درکش میکردم. یاد سوره نور که افتادم دلم گرمتر شد. مراسم خواستگاری خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکردم تمام شد. انگار پیشپیش بله را گفته بودم و فقط باید رسمورسوم به ترتیب اجرا میشد. برای مراسم عقد مسجد جمکران را پیشنهاد کردم. آقا سجاد خیلی استقبال کرد و همین طور هم شد.
اگرچه آقا سجاد برای کار بیشتر تهران میرفت، اصرار داشت که در قم ساکن شویم. عاشق قم و حضرت معصومه(ع) بود. زندگی مشترکمان را با اجاره خانه کوچکی نزدیک منزل پدریام شروع کردیم.
فرزند اولمان دختر بود. پدرم میگفت تا فاطمهرقیه به دنیا بیاید آقا سجاد پشت در بیمارستان مدام راه میرفت و ذکر میگفت. وقتی در بیمارستان بودم دلم به بودنش گرم بود؛ اما نمیدانستم ۴ سال بعد پسرم را بدون حضور او به دنیا میآورم.
سال ۹۴ بود. هفته آخر بارداری را میگذراندم. برای اولین بار میخواست برود سوریه. منتظر اجازه من بود. در برابر خواهشهایش سکوت کردم. نمیتوانستم خودم را بدون دلگرمیاش در زمان زایمان تصور کنم. در آشپزخانه سرم را گرم شستن ظرفها کرده بودم که صدای گریهاش را شنیدم. روی پله ورودی نشسته بود و به پهنای صورت اشک میریخت. دست کشیدم روی سرش. نتوانستم مانعش شوم. به شوخی گفتم: «نروی شهید شوی» چشمهایش برق زد:«الان زوده. من میخوام ۳۰-۴۰ سال خدمت کنم بعد شهید شم.» میدانستم ماندنی نیست و این حرفها را برای دلخوشی من میزند. در را که پشت سرش بست درد زایمان افتاد به جانم. هنوز عطرش در خانه بود و صدایش در گوشم میپیچید. شش ساعت از رفتنش نگذشته بود که محمدحسینمان به دنیا آمد. عصر که زنگ زد تا خبر رسیدنش را بدهد، تلفن را گرفتم جلوی صورت پسرم. باورش نمیشد در همین چند ساعت نبودنش به دنیا آمده باشد. هر دوسه روز یک بار تماس کوتاهی میگرفت و حالمان را جویا میشد. آخرین تماس ۴ روز قبل از شهادتش بود. گفتم خواهرت آمده پیش ما تا تنها نباشیم. خیلی خوشحال شد. همین خواهرش هم خبر شهادت آقا سجاد را به من داد. او پیش از اینکه پسرش را ببیند، روز تاسوعا در حلب به دوستان شهیدش پیوست.
در وصیتنامهاش خطاب به من گفته بود: « از خدا میخواهم در آخرت با هم باشیم. شاید سختی هایی که در زندگی با بنده کشیدی را جبران کنم. لطفا فاطمه رقیه و محمد حسین را ولایی تربیت کنید و بهشان بگویید که من به چه اندازه دوستشان دارم.» برای پسرمان هم نوشته بود: «محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما م دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه حضرت رقیه(س) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را میشنیدم و نمیتوانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.»
نویسنده : فاطمه سادات شهروش
نظر
ارسال نظر برای این مطلب