معروف بود به کامران ساکی. جنوب استان کرمان را با دارودستهای که داشت قبضه کرده بود. مردم بیچاره جرئت نفس کشیدن نداشتند. اگر کسی راپورت کارهایش را میداد یا میخواست جلویش قد علم کند، خونش پای خودش بود.
کامران، جلو آدمهایش، پشت سر یک صف طولانی سلاح به دست آمده بود امان نامه بگیرد.
دوربین از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول، مرد آفتاب سوخته سبیل در رفته سلاحش را که تحویل داد، توی قاب دوربین نگاه کرد و گفت: «من سلاحم رو تحویل دادم به جمهوری سلیمانی!».
یکی دیگر از لای صف بلند صدا زد: من طرف دار جمهوری سلیمانیام! حاجی خودش هم بود، وقتی شنید لبخندی زد و گفت: جمهوری سلیمانی نداریم اینجا جمهوری اسلامیه».
راوی: حسن پلارک
کامران، جلو آدمهایش، پشت سر یک صف طولانی سلاح به دست آمده بود امان نامه بگیرد.
دوربین از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول، مرد آفتاب سوخته سبیل در رفته سلاحش را که تحویل داد، توی قاب دوربین نگاه کرد و گفت: «من سلاحم رو تحویل دادم به جمهوری سلیمانی!».
یکی دیگر از لای صف بلند صدا زد: من طرف دار جمهوری سلیمانیام! حاجی خودش هم بود، وقتی شنید لبخندی زد و گفت: جمهوری سلیمانی نداریم اینجا جمهوری اسلامیه».
راوی: حسن پلارک
نظر
ارسال نظر برای این مطلب