شب عملیات قبل اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم خیلی موافق نبودم گفتم جانشینت رو بفرست.»
اصرار کرد و گفت: «نه باید خودم برم!».
رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط. دشمن آتش شدیدی میریخت.
گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان
شهید شده، چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب.
توی اورژانس سوسنگرد دیدمش، بیهوش بود. تیر دوشکا دست راستش را آش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش هم خورده بود به سینهاش. خونریزی داشت.
گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز.
بیست روز بعد از عملیات، قاسم را در قرارگاه دیدم.
از اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند. هنوز خوب خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.
معطل نکردم و همانجا او را به آقامحسن رضایی معرفی کردم. گفتم: «این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر، از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.».
آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله را برایش نوشت.
راوی سردار مرتضی قربانی
اصرار کرد و گفت: «نه باید خودم برم!».
رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط. دشمن آتش شدیدی میریخت.
گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان
شهید شده، چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب.
توی اورژانس سوسنگرد دیدمش، بیهوش بود. تیر دوشکا دست راستش را آش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش هم خورده بود به سینهاش. خونریزی داشت.
گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز.
بیست روز بعد از عملیات، قاسم را در قرارگاه دیدم.
از اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند. هنوز خوب خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.
معطل نکردم و همانجا او را به آقامحسن رضایی معرفی کردم. گفتم: «این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر، از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.».
آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله را برایش نوشت.
راوی سردار مرتضی قربانی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب