پادکست‌ها

داعش در موکب


دوشنبه , 30 آبان 1401
اربعین بود. همه می‌گفتند، نروید، داعش همه‌جا هست؛ در راه، در موکب. به زن و بچه رحم نمی‌کنند، دودش به چشم خودتان می‌رود. نمی‌توانستیم نرویم، یعنی اصلاً دلمان دست خودمان نبود که جلوی اشتیاقش را بگیریم، فقط باید راهی‌اش می‌کردیم تا آرام شود، تا قرار بگیرد. کوله‌مان را بستیم. با دو بچه‌؛ پنج‌ساله و شیرخواره.هم حرف از امنیت نسبی بود هم حرف از احتمال خطر. بین عقل و دل، به حرف دل گوش کردیم و راهی جاده شدیم. شب اول بچه‌ها را در موکبی بین راه، خواباندم کنارم. خواب به چشمم نمی‌آمد، پایم درد می‌کرد. دلم هم شور می‌زد که نکند خوابم ببرد و یکی از همین‌هایی که آرام در سکوت شب خوابیده، یک دفعه بلند شود و بیاید سراغمان. فکر و خیال‌ها تمامی نداشت، آن‌قدر آمدند و رفتند که چشم‌هایم گرم و سنگین شد. نمی‌دانم چقدر گذشت، یک ساعت، دو ساعت که با صدای داد و فریاد چشم‌هایم را باز کردم. همه جا تاریک بود. پتو را کشیدم روی سر خودم و بچه‌ها. از ترس دست و پایم بی‌حس شده‌ بود. هرلحظه منتظر بودم پتو کنار برود و تیزی شمشیر، گلویم را خراش دهد. اشهدم را گفتم، مطمئن بودم که آنچه نباید می‌شد، اتفاق افتاده. مردها عربی صحبت می‌کردند، یکی می‌گفت لا اله الا الله و باز همهمه می‌شد. نفسم به شماره افتاده بود، مثل یک فیلم تند، تمام حرف‌ها و چهره‌‌ها و کارهای کرده و نکرده از جلوی چشمم رد می‌شدند. دست بچه‌ها را که خواب بودند، محکم گرفتم. صورتم خیس شد. دوباره شروع کردم به اشهد گفتن که همهمه‌ و فریاد خوابید. یکی صلوات فرستاد. آرام لبه پتو را کنار زدم. چشم انداختم به اطراف. زنی که کنارم نشسته بود گفت: آشپزخانه موکب بغلی آتش گرفته بود، خدا رحم کرد زود رسیدند، به خیر گذشت.خون توی رگ‌هایم دوید، گر گرفتم. تا مرز مردن رفته بودم.گفتم: فکر کردم داعش است!زن خندید؛ به پهنای صورت. گفت:با عملیات حاج قاسم در جرف الصخر قبل از شروع پیاده‌روی، داعش برای همیشه مرد! اینجا امن امن است، خیالت راحت!


۹

نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...