در عملیات بدر تخریبچیها را گروه بندی کرده بودیم. قرار شد عدهای از آنها شب اول و بقیه شبهای بعد در عملیات شرکت کنند. همهی بچههای تخریب مایل بودند عضو گروه شب اول باشند. یکی یکی و چند تا چند تا نزد مسئول واحد تخریب میرفتند و اصرار میکردند نام آنها را در گروه شب اول عملیات بنویسد. بعضی از این افراد هم نزد من آمدند. همه شوق حضور در عملیات را داشتند و ما نمیتوانستیم همه را ببریم. تعدادی قانع شدند و چند تن که قانع نشدند، تبعیت کردند.گمان کردیم موضوع تمام شده و گروهها مشخص شدهاند که جعفرزاده گریه کنان به سنگرم آمد. چنان حالی داشت و چنان اشک میریخت که نتوانستم موافقت نکنم. آن همه شوق برای شرکت در جنگی که کشته شدن به اسارت یا مجروح شدن نتیجه ظاهری آن بود، از صدر اسلام تا آن روز نظیر نداشت. بچهها در پس این ظاهر چیزی میدیدند که پیرمردهایی با هفتاد سال عبادت از درک آن عاجز بودند.بالاخره با حضور وی در نبرد موافقت کردم. ذوق زده بلند شد و در حالی که دست و صورتم را میبوسید گفت: در آن دنیا شفاعتت میکنم. اگر اجازه ی شفاعت به من بدهند، حتماً شفاعتت میکنم.».همین بچههای تخریب، نامهای به دستم دادند. آن را خواندم. از برادر مرتضی شکایت داشتند، نوشته بودند برادر مرتضی دوستان خودش را شب عملیات برای شناسایی و باز کردن معبر میفرستد و ما را که از دوستان نزدیک او نیستیم به گردانهای پشتیبانی میدهد!».وقتی نامه را خواندم، حیران شدم. بچه ها برای رفتن در دل خطر، آتش و برای کشتی گرفتن با مرگ رقابت داشتند. شکایت کردند که چرا ما را به گشتارگاه نمیفرستد؟ شناسایی و باز کردن معبرها جایی که غیر از مین، گشتی و کمینِ دشمن چیزی در انتظار نیرو نیست.کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی
راوی: قاسم سلیمانی
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب