پادکست‌ها

پشت سرم بنشین


دوشنبه , 5 دی 1401

نبرد والفجر مقدماتی به همه‌ی اهدافش نرسید، یعنی اصلاً موفق نبود. روزهای آخر که عملیات تمام شده بود، برای اطمینان از عقب آمدن نیروهای‌مان، با موتور سیکلت به اتفاق «مهدی کازرونی» در منطقه حرکت می‌کردیم. من موتورسیکلت را می‌راندم و او پشت سرم نشسته بود. به نزدیک خط دشمن رسیدیم. صدای شلیک پراکنده می‌آمد! معلوم نبود که ما را می‌زنند یا جای دیگری را می‌زنند. مهدی با دست روی شانه‌ام زد و گفت: «نگه دار! نگه دار!…». ایستادم.پیاده شد و گفت: «من رانندگی می‌کنم! تو پشت سرم بنشین!» جای‌مان را عوض کردیم. همین که حرکت کرد، پرسیدم: «چرا نگذاشتی بروم؟!» پاسخ داد: «دشمن تیراندازی می‌کند، تو هم جلو هستی و تیرها اول به تو می‌خورد و لشکر بدون فرمانده می‌ماند. حالا پشت سرم پناه بگیر!» …و گاز موتور را گرفت.کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی



راوی: قاسم سلیمانی
۲

نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...