پادکست‌ها

سیاه و سرخ


چهارشنبه , 7 دی 1401

ما در عملیات خیبر در مقابل حملات پی در پی عراق روی سیل بندهای جزیره‌ی مجنون مقاومت می‌کردیم. یک روز کنار سنگر بودم. یک سنگر کوچک بود به ابعاد دو متر در دو متر که من با احمد کاظمی و مهدی زین الدین و ابراهیم همت و مهدی باکری به طور متناوب در این سنگر بودیم.کنار سنگر ایستاده بودم که قاسم میرحسینی از خط رسید، تا وقتی شهید شد اولین نفری که به خط می‌رفت، او بود. عملیات که شروع می‌شد، معمولاً من و جانشینم و میرحسینی در سنگر تاکتیکی بودیم و او ساعتی بعد به خط می رفت.خلاصه آن روز وقتی رسید یکدیگر را در آغوش گرفتیم. او صورتم را بوسید. سر و صورت من پر از گرد و خاک بود. این قدر عراقی‌ها خمپاره و توپ می‌زدند که یک لایه باروت هم روی صورت همه از جمله خودم نشسته بود و با خاک و عرق قاطی شده بود و سیاه شده بودیم. به میرحسینی گفتم: «صورت سیاه بوسیدن ندارد!». گفت: «این سیاهی مثل سرخی خون شهید است!». همان وقت توپخانه دشمن شلیک کرد. با هم داخل سنگر رفتیم. وسیله پذیرایی چیزی نداشتیم. لیوان را آب کردم. یک گلوله‌ی خمپاره کنار سنگر منفجر شد و گرد و خاک و سنگ و شن به هوا رفت. وقتی گرد و خاک تمام شد، آب لیوان گل شده بود. خواستم آب را عوض کنم که میرحسینی لیوان را برداشت و گفت: همین را می‌خورم. چشمش به آب بود، ناگهان اشک‌هایش سرازیر شد و گفت: «ما این آب گل آلود را داریم، اما امام حسین و یارانش همین را هم نداشتند!».کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی



راوی: قاسم سلیمانی
۰

نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

نیک‌بخت آن که تو در هر دو جهانش باشی...
سه شنبه , 4 اردیبهشت 1403

نیک‌بخت آن که تو در هر دو جهانش باشی...

شوق دیدار تو دارم...
دوشنبه , 3 اردیبهشت 1403

شوق دیدار تو دارم...

من ماندم و او رفت و نیامد...
یکشنبه , 2 اردیبهشت 1403

من ماندم و او رفت و نیامد...

بنازم این همه ایمان و ایثار...
یکشنبه , 2 اردیبهشت 1403

بنازم این همه ایمان و ایثار...