پادکست‌ها

دعوا با خدا


پنج شنبه , 8 دی 1401

گرماگرم پاتک‌های عملیات خیبر توی جزیره مجنون داخل سنگر نشسته بودم و بچه‌های گردان‌های لشکر را هدایت می‌کردم تا پاتک ها را دفع کنند. سید (میرافضلی) هم آنجا بود آتش دشمن خیلی سنگین بود. با خمپاره و توپ می‌کوبید و هواپیماهای بمب افکنش هم پشت سرهم می‌آمدند و بمباران می‌کردند و می‌رفتند و گاهی به جای بمب هر چیز به درد نخوری که داشتند می‌ریختند روی منطقه.بعد از مدتی دیدم سید نیست. یعنی کجا رفته بود؟ خیلی طول کشید نیامد. نگران شدم پیش خودم گفتم: «نکند این آتش سنگین …».نخواستم فکر بدی بکنم، ولی آخر خمپاره‌ها سید و غیر سید نمی‌شناختند! بلند شدم و از سنگر بیرون رفتم اطراف را نگاه کردم. سید را دیدم آن طرف تر نشسته بود روی زمین و با یکی حرف می‌زد. آرام نزدیک شدم، کسی نبود! سید تنها نشسته بود و سرش رو به آسمان بود و با خدا حرف می‌زد، می‌گفت: «من دیگر باید کجا را درست کنم آخر؟ چه راهی باید بروم تا به تو برسم؟».انگار با خدا دعوا داشت. نه مثل دو تا دشمن، مثل دو تا دوست! گفت: «به من سید پا برهنه بگو باید چکار کنم؟ کدام راه را باید بروم که از این جا راحت شوم؟ من دیگر تحملش را ندارم. خودت خوب می دانی‌که ندارم! پس راحتم کن!!».کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی



راوی: قاسم سلیمانی




۰

نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...