تابستان سال ۶۰ بود و هنوز تیپ ثارالله تشکیل نشده بود. خط پدافندی کرخهکور به نیرو احتیاج داشت. عراقیها حمله کرده بودند. با سر و صدا بیدار شدیم. هیاهو و جنب و جوش و رفت و آمد در اردوگاه پیشاهنگی حمیدیه به چشم میخورد. هنوز درست و حسابی هوشیار نشده بودیم که شخصی از راه رسید. به دستور او همهی ما را سوار کامیون کردند، خیلی حرص میخورد و خیلی توپ و تشر میزد. آمادهی حرکت شدیم در همین حین، سرو کلهی قاسم سلیمانی پیدا شد که با موتورسیکلت پرگاز آمد و کنار کامیون ترمز کرد. سلیمانی مربی آموزش بود و همه ی نیروها او را میشناختند. او بی آنکه پیاده شود، از شخصی که دستور میداد، پرسید: «این بچه ها را کجا میبرید؟» آن شخص با شتاب پاسخ داد: «میرویم خط! دشمن حمله کرده!».حاج قاسم موتور را روی جک گذاشت و پیاده شد با یک خیز پرید روی کامیون و به نیروها که پشت آن سوار بودند گفت: «مسئول شما کیست؟». یکی که از نظر سن و سال از همه بزرگتر بود و ریش توپی بلندی داشت، مسئول ما بود. جلو آمد. حاج قاسم از او پرسید: «این بچه ها کجا آموزش دیدهاند؟».مسئول ما ساکت ماند! راستش هیچ کدام آموزش ندیده بودیم! سلیمانی دوباره سوالش را تکرار کرد، یکی از بچهها جواب داد: «ما آموزش ندیدهایم. قرار بود همین جا آموزش ببینیم!». سلیمانی گفت: «بیایید پایین! اول باید آموزش ببینید!».شخصی که قبلاً به دستور او سوار کامیون شده بودیم و آدم پرشتابی بود اعتراض کرد: «اما حمله شروع شده! به نیرو احتیاج داریم». سلیمانی گفت: «نیروی آموزش ندیده به چه کار میآید؟».او دوباره خطاب به ما گفت: «بیایید پایین! بیایید پایین! خودتان را به کشتن ندهید، این جوری معلوم نیست که شهید به حساب بیایید!».آن آدم پرشتاب دیگر حرفی نزد.کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی
راوی: حمید معین الدینی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب