پادکست‌ها

جنگ و انتقام


پنج شنبه , 8 دی 1401

در عملیات خیبر برادرم شهید شده بود، دلم می‌خواست همه‌ی عراقی‌ها را بکشم! نفرت عجیبی از عراقی‌ها پیدا کرده بودم، اگر فرصتی به دست می‌آمد، تعداد زیادی از آنها را با چنگ و دندان تکه تکه می‌کردم.یک سال بعد، قبل از آغاز عملیات بدر، فکرم مشغول انتقام شده بود. به یکی از بچه‌ها گفتم در این عملیات هر عراقی‌ای که اسیر کردی، فقط بده به من! باید تقاص خون برادرم را بگیرم!».این حرف در بین بچه‌ها پیچید. هنوز چند روز به عملیات مانده بود که فرمانده گردان از گروهان خط شکن کنارم گذاشت و به تدارکات معرفی شدم. نزد علی بینا رفتم تا علت این کار را بپرسم. گفت: «به دستور حاج قاسم، فرمانده لشکر باید در تدارکات باشی!». با تعجب گفتم: «من آرپی جی زن هستم! چطور به تدارکات بروم؟!».آرام گفت: «به دستور فرماندهی نباید در عملیات حضور داشته باشی!». خیلی ناراحت شدم! موقع نماز حاج قاسم را دیدم. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. ابتدا یادش نبود، وقتی یادش آمد گفت: «ما برای خدا می‌جنگیم. مسایل شخصی را وارد جنگ نکن!». بعد با مهربانی :گفت: «اگر با این نیت به عملیات بروی و با گلوله خمپارهی دشمن کشته شوی جایی میان شهدا نداری!».کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی



روای: محمود سنجری
۰

نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...