در عملیات فتحالمبین که برای اولین بار تیپ خودمان را تشکیل داده بودیم، تعدادی از بچههای کم سن و سال به منطقه اعزام شده بودند. آن زمان از اعزام اینها جلوگیری میشد، ولی به هر حال با ترفندهای مختلف میآمدند. به عنوان مثال سنگریزه توی پوتینهایشان میگذاشتند که بلندتر دیده شوند؛ یا با مداد برای خودشان ریش و سبیل میگذاشتند! مرسوم ترینش هم دستکاری شناسنامه بود که تقریباً تمام بچههای کم سن و سال این کار را انجام میدادند.روز سوم عملیات فتح المبین (۵ فروردین ۶۱) چند نفر از همین رزمندههای نوجوان قصد داشتند به سوی خط بروند. من اجازه ندادم. هر چه اصرار کردند، موافقت نکردم.چند ساعت بعد شنیدم همین بچهها تعدادی عراقی را اسیر کردهاند و با خودشان به مقر تیپ در چاه نفت آوردهاند. سراغ شان رفتم و با تعجب پرسیدم: «جریان چیه؟ عراقیها کجا بودند؟».یکی از آنها گفت: «بعد از اینکه شما اجازه حضور در خط را به ما ندادی، در حال بازی و جست و خیز به سوی ارتفاعات رفتیم. سلاح هم نداشتیم! میان راه لولهی اگزوز ماشینی را پیدا کردیم و آن را برداشتیم و مانند آرپیجی به اطراف نشانه رفتیم! ناگهان این عراقیها از پشت سنگر بیرون آمدند! دستها را روی سر گذاشتند و تسلیم شدند!».توسط مترجم از یکی از عراقیها پرسیدم: «این بچهها که اسلحه نداشتند، چرا تسلیم شدید؟!». پاسخ داد: «اسلحه جدیدی که تا امروز ندیده بودیم، دست اینها بود!».کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی
راوی: قاسم سلیمانی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب