تصاویر مجموعه پوستر در حوالی بهشت شنبه , 18 بهمن 1399 3 0 مکه بود که تماس گرفت تا احوال مادر رابپرسد؛ گفت: مادرمشرف شده اند حج. مشخصات کاروان را گرفت و خداحافظی کرد. مادر که برگشت، تعریف کرد: حاج قاسم کاروان ما را پیدا کرد و آمد پیش مان. یک شب تا صبح من ومادرشهیدگرامی را به مسجدالحرام برد؛ گفت گوشه ی لباس احرام من را بگیرید و دنبالم طواف کنید. بعدهم برایمان قربانی ورمی جمرات کرد. چون نتوانسته بود حضوری برود، تماس گرفت که احوال پرسی کند. مادرگفت: برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید، درست میکنه؛ منتظرتان هستم. گفت: «چشم» و به سمت خانه شان راه افتاد. گفتم: شما باید به پرواز برسیدو برگردید تهران. خندیدوگفت:روی حرف مادرشهیدکه نمی توانم حرف بزنم ؛ تازه، آبگوشتهای مادر خستگی را از تن بیرون می کند. شب، از مأموریت بر می گشتند؛ گفت: حالا که این جاهستم، برویم و به مادر شهید سربزنیم وقتی دید چراغ خانه خاموش است، شب را در سپاه شهرماهان خوابید تا صبح زود خودش را به مادر برساند. مادر شهید را در هواپیما دیده بود. وقت پیاده شدن، با اینکه خیلی عجله داشت، ساک مادر را گرفت و با خودش آورد . پای مادر دردمی کرد، با این حال پله هارا یکی یکی هم پای مادر پایین آمد و تا کنارماشین همراهی اش کرد مادر خواست کنارش بماند وجایی نرودوگفت: اگر بروی، شاید دیگر من رانبینی. با اینکه کار مهمی داشت، تصمیم گرفت بماند پیش مادرش. ما خواهرها مادررا مجاب کردیم که رضایت بدهد به رفتنش. وقت خداحافظی، کف پای مادر را بوسیدورفت. همان شد که مادر گفته بود، این، آخرین دیدارشان بود. بعدها خوشحال بود که حسرت بوسیدن کف پای مادربردلش نمانده. پرسید: شهید دیگری در این روستا مانده که به خانه اش برویم؟ گفتیم یک نفر هست اما دیروقت است و روستا برق ندارد، منطقه هم که امنیت ندارد؛ صلاح بدانید، برگردیم. نپذیرفت. رفتیم وقریب به یک ساعت در خانه ی شهید نشستیم. تمام مدت کنار مادر شهید دوزانو نشسته بود و مثل فرزند خودش احوالش را می پرسید. وقتی مادر شهید اصرار کرد راحت بنشیند، گفت: محضر مادر شهید، محضر خداست و احترام دارد. من دوست دارم دوزانو جلوی مادربنشینم. بعداز یادواره، گفت: برای پدرومادر شهید در یک اتاق دیگر سفره بیندازید. خودش هم رفت تا با هم غذا بخورند. دیدم که نشسته بود بین پدرومادرشهید و برایشان لقمه میگرفت؛ یک لقمه برای مادر، یک لقمه برای پدر، ومی گفت: من را به عنوان پسرکوچک تان قبول کنید. خبر داد که برای دیدن مادر می آید. اما مادر خانه نبود؛ ماهم چیزی نگفتیم. تا به خانه برسیم، بیست دقیقه طول کشید. این مدت را توی کوچه منتظر ایستاده بود. پیاده شدم تا در خانه را باز کنم. خودش نشست پشت فرمان و ماشین را آورد داخل حیاط. بعدهم مادر را با ویلچر به داخل اتاق برد. کم میخندید ومی گفت: می خواهی با کمک به مادر تمام ثواب را خودتان برید… ۰ انتقام سخت حاج قاسم سلیمانی شهادت مادر شهید 3 0
نظر
ارسال نظر برای این مطلب